3ماه بعد
الان سه ماهو نیمی میشد که حال بکهیون خوب شده بود.ییرن دیگه میتونست راحت نفس بکشه و سوبین پاهاشو تکون بده.
وضعیت جسمی همشون خوب بود و الان حتی میتونستن به ماموریتشون ادامه بدن ولی و وضعیت روحیشون به معنای واقعی کلمه داغون بود.
از طرفی بکهیون و سوبین خواهر ناتنیشون که حتی از خودشونم بیشتر دوسش داشتن تو کما بود و هنوز بعد از سه ماه بیدار نشده بود.
ییرن هم برادرشو از دست داده بود و نمیدونست زندست یا مردست؟ ولی خودش با مرده ی متحرک هیچ فرقی نداشت و شبا به جای خواب فقط گریه میکرد و افراد اون باند لعنت شده ی لعنتی که همه ی آدمای عوضی لعنتی توش از همه ی دنیا لعنتی تر بودن رو نفرین میکرد.
ییرن فقط به خاطر برادرش نبود که چشماش گود شده بود و خواب نداشت .به خاطر آیشا هم بود.اون لعنتی الان سه ماه تمامه که تو کماعه و این دیگه داشت کفریش میکرد.
سوبینم همینطور فکرش درگیر خواهر نازنینش بود و از طرفی فکر یونجون داشت میکشتش .یعنی زنده بود؟دلش میخواست اون حرومزاده ها رو پیدا کنه و تیکه تیکه شون کنه.
بکهیونم که اینجا حکم برادر بزرگتر و حتی میشه گفت پدر باید خود خوری میکرد ولی از همه داغون تر و ناراحت تر و عصبانی تر و مرده تر و....... بود.
تو این مدت که ییرن برادرشو از دست داده بود از برادر کمتر واسش نزاشته بود. انگار که برادره واقعیشه هرچند اونا با خواهر و برادر هیچ فرقی نداشتن.
........
صدای شکست شیشه ای اومد و باعث شد بکهیون سیخ بشینه.
جونگ کوک تو آشپز خونه هم صدا رو شنید و دویید سمت نشیمن و به جیمین که رو کاناپه خوابیده بود و پای سوبین رو شکمش بود و سر سوبین رو شونه های بکهیون بود نگاه کرد. اون دوتا خواب بودن و بکهیون تلوزیون نگاه میکرد.
دوباره صدای شکستن از طبقه ی بالا اومد و بعد صدای فریاد و قهقهه.اینبار انگار کمد روی زمین افتاده باشه صدا اومد و باعث شد جیمین و سوبین با ترس از خواب بیدار بشن.
بکهیون سریع از جا بلند شد که باعث شد سوبین و جیمین روی هم دیگه بیوفتن چون تکیه گاه بیشعورشون پاشده بود.
بکهیون با اخم به سمت پله ها دویید و جنوگ کوکم پشت سرش.
صدا از اتاق ییرن میومد.بکهیون سریع بدون در زدن وارد اتاق شد و چشماش گرد شد.
اولین باری بود که بعد از سه ماه وارد اتاق ییرن میشد و حالا میفهمید دلیل این رفتارای ییرن چیین.
کمد لباس هاش افتاده بود زمین و لباساش ریخته بودن بیرون.وسایل میز تحریرش رو زمین بودن و میز برعکس شده بود.روی زمین سیل خورده شیشه اومده بود و روی بعضی از قسمت های زمین خون زیادی بود.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...