با استرس یک بار دیگه شماره ی جونگ کوکو گرفت.
و دوباره صدای اون زن نفرت انگیز بود که گوشاشو عذاب داد."شماره ی مشترک مورد نظر خاموش میباشد"
تقریبا ۱۰۰ بار به جیمین زنگ زد.۱۰۰ بار به کوک.حتی به ییرنم زنگ زد.
آریانا و هیچول هم به تلفناشون جواب نمیدادن.
اون قدر پوست لباشو کنده بود که الان لباش میسوخت.
چگونه زندگیش به اون نقطه کشیده شده بود که با ضعفی که در بدنش بود روی تخت بنشیند و جز زنگ زدن کار دیگری از دستش برنیاید؟
اون قوی تر از این حرفا بود اما تازگی ها بعد از اون اتفاق ضعف شدیدی داشت.
تمام مدت سویون و هوسوک ازش مراقبت کرده بودند و هر از گاهی چانیول هم به دیدنش می آمد.
اعتراف کردنش خیلی احمقانه بود اما وقتی چانیول به دیدنش می آمد و اورا مشغول میکرد و باهم به جک های هر ازگاه بی مزه اش میخندیدن،خیلی حس خوبی داشت.
دلش میخواست بیشتر از سویون و هوسوک چانیول بهش سر بزدند.
خیلی عجیب بود.قبل از اون اتفاق خودش و چانیول کاملا باهم دیگه سرد بودن و کم پیش می آمد که باهم حرف بزنند.اگر هم میزدند در مورد کارهایشان بود.
اما چیزی باعث میشد که بکهیون دلش بخواد بیشتر با چانیول باشه...یه حس عجیب...که بکهیون خوب میدونست این حس چیه.
الان تقریبا ۲۷ سالش بود و اگر اسم اون حسو نمیدونست واقعا باید شرمنده میبود.
توی بچگیش همش میخواست با چانیول دوست بشه اما چانیول ازش فاصله میگرفت.اون رمان اسم اون حسو جمیدونیت.حتی زمانی که به فرزندخوندی قبول شد،با اینکه بارها بخاطر دوستاش گریه کرده بود،اما شب هاییم بود که بخاطر چانیول گریه کنه.اما بکهیون تصمیم گرفته بود فراموش کنه.اون دیگه نمیخواست خودشو با این احساسات عذاب بده.مخصوثا حالا که میدونست چانیول حس هایی به لیسا داره.اون چانیولو دوست داشت اما بخاطر خود چانیول باید فراموشس میکرد.
توی افکارش غرق بو که با صدای باز شدن یک دفعه ایه در توی جاش پرید.برگشت و درکمال تعجب چانیول رو دید.توی دلش لعنتی فرستا،.همین الان داشت فکر فراموش کذدن چانیول بود و اون همین الان جلوش ظاهر شد.اگه یک قدم ازش فاصله گرفته بود با اومدن اون توی اتاق اونم با اون لبخندش باعث شد دو قدم بهش نزدیک تر بشه.
چانیول روی صندلی کنار بکهیون نشست و با همون لبخندش پرسید:
ــ حالت خوبه؟
بکهیون قط سرشو به معنی تایید تکون داد.ذهنش اونقدری مشوش بود که نتونه جوابی بده.
و چانبول که متوجه حال بکهیون شده بود برای اطمینان دادن بهش دستشو پشت کمرش گذاشت و نوازش دوستانه ای کرد.
این کار شاید برای چانیول معنی نداشته باشه اما با همینکارش باعث شد قلب بکهیون اونقدر تند بزنه که،بترسه صداش به گوش چانیول برسه.این کر در عین هیجان انگیز بودنش دردناک بود.چون بکهیون میخواست اون نوازشا مال خودش باشن نه کس دیگه ای.چرا اون نمیتونست چانیولو برای خودش داشته باشه؟اما حیف که بکهیون هیچوقت خودخواه نبود.اگه چانیول اونو نمیخواست،کاری نمیکرد که توی دست و پاش باشه.
اما در حین دوست داشتن چانیول ازش متنفر هم بود.چون اون همش نادیدش میگرفت و وقتی حالش خوب میشد دیگه ایت کارا رو نمیکرد.
با شنیدن صدای چانیول تازه به خودش اومد.باز هم اونقدژ غرق افکارش شده بو که حضور چانیول رو از یاد برده بود.
ــ هی حالت خوبه؟
حالش خوب بود؟نه...معلومه که نه.
ــ اهومم..آره...خوبم.
اما چانیول دوباره با تردید پرسید:
ــ تو مطمعنی؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و چشماشو بست.بدون اینکه جوابی به سوال چانیول بده.
چانیول دستشو از روی کمر بکهیون برداشت.
ــ میدونی که اگه چیزی بشه میتونی به من بگ...
ــ چرا برات مهمه؟
بکهیون نزاشت چانیول جملشو تموم کنه.به روبروش خیره موند بدون اینکه نگاهی به چانیول بندازه.
ــ منظورت چیه؟
ــ منظورم اینه که تا چند وقت پیش اصلا برات مهم نبود من وجود دارم یا نه.
چانیوذ با تعجب به بکهیون خیره منود.اگه میخواست صداق باشه خودشم دلیل تغییر رفتارهاشو نمیدونست.اون مثل بکهیون باهوش نبود که بفهمه احساساتش چین.بکهیون بود که همه.چیزو میفهمید و همین فهمیدن دردناک بود.ای کاش هیچوقت نمیفهمید احساسش به چانیول چیه که هر روز درد نمیکشید.
ــ خب من...
ــ چانیول...چیشد که برات مهم شدم؟...عذاب وجدان داری؟...چرا؟...تو که کاری نکردی...دلت برام میسوزه؟...دیدن بدبختیه من برات ترحم برانگیزه؟...
پوزخند صدا داری زد و بی توجه به چهره ی شوکه ی چانیول ادامه داد:
ــ اونقدر رقت انگیز شدم که مردم دلشون برام بسوزه؟...هه...نفهمیدم کی اینقدر بدبخت شدم...تو بگو...من کی انقدر ضعیف شدم که توی جروبحث بیهوش بشم؟....بنظرت چرا من باید هروز درد بکشم؟...کدوم نقطه از زندگیم قدم اشتباهی برداشتم که الان دارم اینجوری تقاصشو پس میدم؟
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...