part 3

1.4K 212 8
                                    

با دستی که جلوی صورتش تکون میخورد از فکر اومد بیرون و به جیمین نگاه کرد که میگفت
+حالت خوبه کوکی . داری چیکار میکنی .
-اوه آره خوبم هیونگ.فقط یه لحظه رفتم تو فکر
+باشه.ببین من دارم بهت میگما این روزا زیاد تو فکری
-چی... اوه نه من فقط یه کم ذهنم مشوشه
+خب پس تو فکری

حق با اون بود این روزا خیلی تو فکر بود . خودشم میدونست تو فکر کیه ولی جرعت نداشت به زبون بیارتش. از اون زمان خیلی گذشته بود اون دیگه باید فراموشش میکرد. در واقع دلش برای خیلی از آدمای زندگیش که حالا پیشش نبودن تنگ شده بود ولی اون حق نداشت دلتنگشون باشه خودش مقصر این دلتنگی بود و باید تحمل میکرد . حقشم بود . اون باید تنبیه میشد...

با صدای داد جیمین دوباره از فکر در اومدو نگاهشو به جیمی داد که میگفت
+یااااا جعون فاکینگ جونگ کوک .تو چته. باز که رفتی تو فکر اص....

حرفش باصدای تلفن بکهیون نصفه موند . جونگ کوک از خدا هزار مرتبه تشکر کرد. چون اگه گوشی بکهیون نبود خدا میدونست چقدر باید غر غرای هیونگشو گوش میکرد و ازش نصیحت میشنید و بهش توضیح میداد بخدا هیچی نشده

اما این راحتیش با زمزمه نگران و اخم روی پیشونی و چهره رنگ پریده ی بکهیون ادامه نداشت و جاشو به نگرانی داد.

بکهیون گوشی رو قطع کرد و گفت : ما باید بریم.بهمون گفتن که اونا از مرز خارج شدن ما باید جلوشونو بگیریم

با این حرف اعضای گروهش پاشدن و با کوکی و جیمین خدافظی کردن و رفتن سوار ماشین یونجون شدن

جونگ کوک گفت
+هیونگ خواهش میکنم مراقب خودت باش
-آره به خا طر ما مواظب خودت باش

بکهیون لبخندی زد و رفت جلو و اونا رو بغل کرد و زمزمه کرد
٭باشه قول میدم . و مطمعن باشین من وقتی قول میدم روی قولم میمونم

بعد ازشون جدا شد و رفت سمت ماشینش

آره حق با بکهیون بود اون همیشه روی قولش مونده بود مخصوصا مهم ترین قولش .

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

فرانسه. ساعنت دو ونیم بامداد

نگاهی به به اون خرابه انداخت و آهی کشید . کلاه سویشرتشو بیشتر کشید روی صورتش و ماسکی که صورتشو پوشونده بود کشید پایین.سیگارشو از جیبش در آورد و گزاشت بین لب های خشکش.سیگار و روشن کرد و پک عمیقی بهش زد و با لذت دودشو بیرون فرستاد.دستی به صورتش کشید و به راهش ادامه داد تا به اون عمارت خرابه برسه. در و باز کرد و با هجوم بوی الکل،دود،عرق صورتشو جمع کرد

رفت داخل که یه دفعه یه چیزی از کنار بهش خورد و هم اونو هم خودشو پرت کرد زمین.سرشو بلند کرد و خواهرشو دید که داره با عجله از جاش بلند میشه و وسایل ریخته شده روی زمین رو جمع میکنه

again after long timeWhere stories live. Discover now