با سرعت تقریبا زیادی ماشینو میروند.با توجه به اینکه عمارتشون خارج از شهر بود و اون پسر بیحال رو صندلی کمک راننده دراز کشیده بود باید یکم تند میروند که زودتر یه داروخونه پیدا کنه و داروهای این پسرو بخره.ولی چرا براش مهم بود؟
نمیدونست.شاید چون اون پسر براش آشنا بود و به احتمال زیاد قبلا میشناختش؟
ممکن بود اون پسرم اونو بشناسه؟اصلا شاید فقط یه بار تو خیابون دیده بودش و قیافش یادش مونده باشه و الان براش آشنا باشه.
ولی الان موقع فکر کردن به اینا نبود.نبابد زیاد بیرون میموندن.
با دبدن یه داروخونه ی کوچیک و افتضاح کنار جاده
کم کم سرعت ماشینو کم کرد.وقتی بالاخره ماشین توی نقطه دورتری از داروخونه ایستاد،نگاهی به جیمین کرد و تو دلش گفت"الان چه دارویی واسش بگیرم؟"
ــ بیخیال از فروشنده میپرسم خودش یه چیزی میده.
و بعد از ماشین پیاده شد.ماشینو قفل کرد و بدو بدو به سمت داروخونه رفت.
وقتی واذد شد با حجوم بوی عرق و سیگار صورتشو جمع،کرد.آخه محض رضای فاک.از کدوم داروخونه ای همچین بویی میاد؟از اینا گذشته.کدوم داروخونه ای انقدر کثیف وخاکیه.
به شیشه ها نگاهی کرد.به خاطر گرد و غبار زیادی که روشون بود،همه جا تاریک شده بود.نفس عمیقی کشید ولی به خازر گردوغبار به سرفه افتاد.
عطسه ای کرد و همین طور که با دستش گرد غبار برخواسته رو به این ور ونور مبرد به دور برش نگاهی کرد.روی زمین لکه های خون دیده میشد و این یکم مشکوک بود.
به این فکر کرد که اگه از اینجا دارو بگیره،اصلا اینجا بهداشتیه؟به پیشخوان خالی نگاهی کرد.دیوار پشت یره پیشخوان از خون قرمز بود.انگار که خون منفجر شده بود.
suga
خب دیگه فکر کنم باید فرار کرد.آخه این چه وضعشه.کدوم داروخونه ای اینطوریه.
ولی فکر اون پسر که انگار اسمش جیمین بود وادارم کرد وایسم.
ــ دیوونه شدی یونگی؟به خاطر اون پسر؟خطاب به خودش گفت.باورش سخت بود ولی یه چیزی وادارش میکرد اونجا بمونه و داروهای اون پسرو بگیره.
ــ سلام...خوش اومدین کمکی از من ساختست؟
با صدایی که یک دفعه از پشت سرم شنیدم...توی جام پریدم و با شک و کمی ترس به پشت سرشم نگاه کردم.
یه مرد مسن و جذاب و قد بلند که کت و شلوار مشکی پوشیده بود.
توی اون فضای وحشتناک این مرد به طرز مشکوکی
کاملا ریلکس و اتوکشیده بود.
خیلی عادی اومد جلو و دستشو بلند کرد و جلوی من گرفت.
به خودم اومدم و به دست معلق مونده ی اون مرد نگاه کردم.
مرد که دید باهاش دست نمیدم دستشو عقب کشید و گفت.
ــ ویکتور هستم...صاحب جدید اینجا...بابت ریخت و پاش متاسفم ولی من خود تازه اینجا رو گرفتم و نمیدونم چرا اینطوری شده...به هر حال به زودی تمیزش میکنیم....عام...میتونم اسمتونو بدونم مرد جوان؟
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...