با صدای آزار دهنده ی گوشی چشماشو باز کرد و لعنتی فرستاد. گوشیشو برداشت و بدون این که نگاه کنه کی داره زنگ میزنه قطع کرد و دوباره چشماشو بست.
ولی انگار اون کسی که داشت زنگ میزد نمیخواست ول کنه. چشماشو به هم فشرد و گوشی رو برداشت.
با صدایی که بخاطر خواب گرفته بود اما کلافگیه مشهودی داشت جواب کسی که حدس میزد کی باشه داد:_ الو چته پارک جیمین به خدا شب دو دقیقه هم نخوابیدم و الا ن داشتم به خواب شیرینی میرفتم که جنابعالی زنگ زدی امید وارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی و گرنه دهنت سرویسه.
همه ی حرفاشو پشت سرهم و بدون نفس گرفتن گفت و برای همین وقتی حرفش تموم شد به نفس نفس افتاد و صدای داد جیمین رو از اونطرف خط شنید که میگفت:
_احمق صد بار زنگ زدم مگه قرار امروز یادت نیست؟
جونک کوک سریع پاشد و ساعتو نگاه کرد
ساعت ۱۰ بود و درست نیم ساعت دیگه باید توی پارک میبودم تا به استقبال دوستاشون برن.با این حساب فقط نیم ساعت وقت داشت تا صبحونه بخوره و آماده بشه.
نفسش با کلامی بیرون داد و خطاب به جیمین گفت:
_باشه.الان آماده میشم نیم ساعت دیگه میبینمت.
و بدون گفتن کلمه ی اضافه ای تماس رو قطع کرد.از جاش بلند شد و بعد از عوض کردن لباسش و خوردن صبحونه ی سبکی که شامل ساندویچ توی یخچال که از شب قبل مونده بود،موبایلشو همراه کلیداش برداشت و از خونه بیرون زد.
************************************
به اونطرف خیابون نگاه کرد و جونگ کوک رو دید. براش دست تکون داد تا اونو ببینه و جونگ کوکم دید و براش دست تکون داد و از خیابون رد شد و اومد سمتش.وقتی رسید جیمین انگار که اونو بعد از ۵ سال دیده پرید بغلش و فشارش داد.
جونگ کوکم خندید و بغلش کرد ولی وقتی دید قرار نیست هیونگش ولش کنه گفت.
-خفه شدم هیونگ از جنگ برنگشتم که اینطوری فشارم میدی.
+خفه شو دلم تنگ شده بود شپش جاش یافته ی خرگوش نما.جونگ کوک بازم به شوخی های هیونگش خندید و با دستش دوبار به پشتش ضربه ی آرومی زد و از
آغوشش خارج شد.با صدایی که اونارو مخاطب قرار داده بود هردو سرشونو به سمت منبع صدا برگردوندن.
_واو...جناب پارک و جئون.خیلی وقته گذشت نه؟
جونگکوک با دیدن بکهیون که دست به سینه،با اخم مصنوعی که با خنده ی روی لب هاش قیافه ی بامزه ای ساخته بود،با دلتنگی که چندسال تو دلش نشسته بود با قدم های سریعی خودشو بهش ریوند و استرس و دوطرف بدنش حلقه کرد.
_بکهیونی...دلم واست تنگ شده بود.
_منم کوکی...منم دلم واستون تنگ شده بود.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...