"آهای با توام بلند شو"
جونگ کوک چشماشو باز کرد و یه کله ی بور جلوی چشمش اومد.بله اون کله ی جیمین بود.
"اه...جیمین مجبوری همش منو بلند کنی"
"باشه...خود دانی گفتم شاید بخوای پیاده شیم"
"چی....رسیدیم."
"بله...رسیدیم حالا پاشو...وگرنه منم بدم نمیاد تو رو بزارم تو هواپیما جا بمونی که از دستت راحت شم"
"هوفففف باشه بابا....باشه"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز هواپیما که بیرون اومدن جینو دیدن که کنار یه ماشین که به نظر مال خودش بدو ایستاده بود و براشون دست تکون میداد.
جونگ کوک همون لحظه که جینو دید دویید سمتش و خودشو تو آغوشش انداخت."هیونگگگگگ"
جین خنده ای کرد و کمر جونگ کوک رو نوازش کرد."یه جورب میکنی انگار سالها تو جنگ بودم و حالا برگشتم"
"خب ما که اصلا روتو نمیبینم همش از این کشور به اون کشور میری."از بغل هم بیرون اومدن جیمین خیلی سریع پرید تو بغل جین."جین هیونگییییی....خیلی دلم برات تنگیده بود."
"من اصلا دلم برات تنگ نشده بود."
"یااااا...خیلی بدجنسی من که این همه دوست دارم."
جیمین با اعتراض گفت و لباشو به جلو داد.خواست از بغل جین بیاد بیرون ولی جین محکم بغلش کرد و این اجازه رو بهش نداد."بچه ی کیوت معلومه که دلم واست تنگ شده بود."
جیمین لبخند شیرینی زد و باعث شد به درجه ی کیوتیش اضافه بشه.
"سلام رعیس بیشعور"
جین نگاهشو از جیمن گرفت و به رفیق چند سالش داد.در حالی که با لبخند به سمت بکهیون میرفت اونو در آغوش کشید و گفت"سلام و درد ....من رعیستما."
"آها ببخشید اعلاحضرت یادم نبود شما پرنس هستید...معذرت میخوام...بیاین از اول شروع کنیم....اهم اهم...سلام بر سردسته ی گاو های مزاحم دنیا که آدمو از خوابی نازنین بلند کرده اید."بکهیون با لحن مسخره ای گفت و باعث خنده ی بقیه ی حضار شد.
"وای هیونگ تو..توروخدا شروع نکنین."
جونگ کوک با خنده گفت و کمی بعد جمع دوباره جدی شد ولی با صدای ضعیف جیغ دخترونه ای این سکوت شکسته شد.
"یاااااا...جینا..منو یادت رفتااااا."
ییرن خودشو ار بین چانیول و هوسوک به زور رد کرد و پرید تو بغل جین."وای خدای من...تورو یادم رفته بود پرنسس کوچولو."
ییرن سرشو روی شونش گذاشته بود و چشمای غمگین جینو نمیدید.
جین کاملا از درد دخترک توی بغلس خبر داشت.اون بهترین و نزدیک ترین دوستش آیشا و برادر خونیش یونجون رو از دست داده بود.ولی دوستاش خیلی هواشو داشتن و ازش مراقبت میکردن.ییرنم نمیخواست ناراحتشون کنه و قدرشونو ندونه و در ضاهر خودشو خوب جلوه میداد.اما در ضاهر.اون از درون بدجوری شکسته بود و اگه میزاشتن اونقدر گریه میکرد که اشکی برای گریه کردن باقی نمونه.
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...