ــ گفتم حالم خوبه.
بکهیون با سردی و تحکم گفت و چانیول که از دست این لجازیاش خسته شده بود آهی کشید.
ــ چرا انقدر لجبازی میکنی؟
ــ من لجبازی نمیکنم.
ــ چرا.میکنی.من میدونم تو چه وضعیت هستی و چه بار سنگینیو رو دوشت حمل میکنی اما این وقت شب تو نباید با این وضعیتت بری بیرون.بکهیون که دیگه از شنیدن این حرفا خسته شده بود با لحن تهدید آمیزی گفت:
ــ میدونی چقدر از اینکه بهم بگی ضعیف متنفرم.چانیول که انگار تازه فهمیده بو چیکار کرده آب دهنشو قودت داد و سعی کرد پسرو آروم کنه:
ــ باشه...ببین...من...منظوری نداشتم فقط نگرانتم.
آخه میخوای کجا بری.ــ نیاز دارم برم بیرون.شاید رفتم خارج از شهر.درضمن اگه انقدر نگرانمی توهم با من بیا.
ــ چی؟
ــ به هرحال که من میدم.چه تو بگی چه نگی.واس خودت میگم اگه انقدر نگرانی.وگرنه خودمم دوس ندارم فعلا باهات جای برم.دروغ گفت.ته دلش خدا خدا میکرد که چانیولم بیاد.
که با جوابی که چانیول داد متعجب سمتش برگشت.
ــ باشه.میام.برخلاف حس درونیش سع کرد خودشو عادی نشون بده پس با بیخیالی گفت:
ــ باشه.منتظرم.و به سمت خروجی راه افتاد.چانیولم کتشو برداست و همراه اون به سمت ماشین رفتن.
....................
با وحشت به دستای خونیش نگاه کرد.اما سریع سرشو بالا آورد تا دور و برشو نگاه کنه.
باورش نمیشد.بالاخره اینجا بود.تونسته بود از اون سلول خارج بشه.
درسته هیجان زده و خوشحال بود که تونست فرار کنه.اما مطمعن بود اتفاقی که چند دقیقه پیش افتادو فراموش نمیکنه.فلش بک:
اون مرد که اسمش وی بود داشت چیزهای عجیبی میگفت که باعث میشد جونگکوک هم بترسه هم متعجب بشه.
جوری حرف میزد که انگار اونو خیلی وقته میشناسه.از طرفی توی صداش یه غم بزرگ بود.جوری که باعث میشد وقتی به حرفاش گوش میکنی ناخوداگاه بغض کنی.
تمام تنش میلرزید.اون مرد مست بود.
ــ با توام لعنتی!!!! ...تو این همه مدت کجا بودی!!! ...چرا رفتی!!!! ...تو چشمام نگاه کردی...
با انگشتاش چشماشو نشون داد:
ــ تو همین چشمای لعنتی نگاه کردی و... گفتی نمیخوای....تو اونارو به من ترجیح دادی...تو یه زندگی آرومو به من ترجیح دادی!!!کلاه سویشرتشو از سرش انداخت و دستی توی موهاش کشید و پوزخند صدا داری زد:
ــ البته...بهت حق میدم....کی زندگی با یه پسر یتیم به یه خوانواده ترجیح میده.
با شنیدن این حرف حس کرد دنیا دور سرش چرخید.
اون داشت چی میگفت؟چرا حرفاش انقدر آشنا بودن؟از کدوم پسر یتیم حرف میزد؟کدوم خوانواده؟
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...