part8

944 155 0
                                    

کنار تخت جیمین روی صندلی نشسته بود و دستاش روی سرش بود.

واقعا داشت از نگرانی میمرد.یعنی چه اتفاقی واسه یونجون افتاده بود.

ناگهان دستی روی آرنجش نشست.سرشو بالا آورد و به جیمین که داشت بهش نگاه میکرد نگاه کرد.

سریع از جاش پاشد و بالا سر جیمین ایستاد.دستشو محکم تو دستش گرفت و فشار داد.سعی کرد اون اشکی که به چشماش اومده بودن رو محار کنه.

-احمق...عوضی.....مونگول....آخه...آخه چرا مواظب خودت نیستی بیشعور کیوت من.

ناگهان دید که جیمین داره به زور خودشو نگه میداره که گریه نکنه.

-چیشد چیمی؟چـ...چرا گریه میکنی.

+من...من....جونگ کوک...کوکیــــــــــــی

ناگهان بغضش شکست و بلند گریه کرد.
جونگ کوک سریع بغلش کرد و هیچی نگفت.

بعد از چند دقیقه که گذشت جیمین باهمون صدایی که هنوز رگه هایی از گریه توش بود زمزمه کرد.

+دیگه خسته شدم از این درد.نمیتو...نمیتونم تحملش کنم.گاه بی گاه میاد سراغم.داره شیره ی وجودمو میکنه.من...من خیلی احمقم که هنوز نمیتونم فراموش کنم.اون روز لعنتی ....حتی وقتی بهش فکر میکنم تنم میلرزه کوکی.

جونگ کوک اونو به خودش فشرد و گذاشت اشکای خودشم روونه ی صورتش بشن.خودشم مثل جیمین بود و هنوز نتونسته بود با اون حس عذاب وجدان و دلتنگی کنار بیاد.اون درحق دوستاش خیلی بدی کرده بود.چرا؟ چون خیلی خودخواه و ترسو بود.

-اشکالی نداره چیمی....ششش....آروم باش

نمیدونست چرا همچین حرفی زد درحالی که خودش  دلش میخواست فریاد بزنه.

-چیز..جیمین...ببین...

کمی دقت کرد و دید الان وقتش نیست که به جیمین ماجرای بکهیون بگه

+بگو دیگه کوکی
-هیچی ولش کن بعدا بهت میگم تو فعلا استراحت کن.

جیمین خسته تر از اونی بود که اصرار کنه و انگار منتظر همین حرف جونگ کوک بود چشماشو بست و خوابید.

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

با سردرد شدیدی که احساس کرد چشماشو باز کرد.اول همه چیو سیاه  دید.فکر کرد به خاطر سردردشه.ولی وقتی ذهنش لود شد فهمید که اتاقی که توشه خیلی تاریکه.نمیدونست الان چه وقت روز هست.

خواست تکونی بخوره ولی نتونست .بدنش بدجوری درد میکرد مخصوصا لنگ پاش.انگار که سوراخ شده بود.

ناگهان صدای دستگاهی از کنارش شنید.برگشت و لیسا رو دید که چشماش بستن و ماسک اوکسیژن روی  صورتش و اون دستگاه هایی که بهش وصل بودن.

again after long timeWhere stories live. Discover now