بله عزیزم ایشون خانم آرو هستن و میخوان شما دو تا برادرو باهم به سرپرستی قبول کنن
بکهیون خشکش زده بود حتی نمی تونست چیزی بگه سعی کرد حرف بزنه ولی دهنش فقط مثل ماهی باز و بسته شد ولی هیچ صدایی در نیومد
مات و مبهوت فقط زل زد به خانم مویونگ
خانم مویونگ که دید قرار نیست جوابی از طرف بکهیون بشنوه صداش زد ولی بکهیون نمیشنید کلا اون تو اینجا نبود اون الان داشت سعی میکرد دوستاشو آروم کنه و نزاره گریه کنن یا حتی کتکش بزنن+آهای بکهیون با تو ام تو کدوم دنیا سیر میکنی ده بار صدات زدم
با صدای خانم مویونگ که حالا یکم بلند تر شده بود نگاهشو از زمین گرفت و به خانم مویونگ داد که کمی عصبی شده بود
+بکهیون شنیدی چی گفتم . گفتم ایشون خانم آرو هستن و ایشونم دخترشون آیشا هم سن سوبین هستن واقا موقعیت عالی هیچوقت پیش نمیاد که هر دو تا بچه رو هم بخوان ولی ایشون خانم مهربونی و دوست منم هست و میخواد هر دو تا تون رو باهم ببره
چیزی به آستین بکهیون چنگ زد. برگشت و سوبین رو دید که با چشمایی که داشت زور میزد اشکشو نگه داره بهش زل زده بود
-هیونگ اگه ما بریم یونجون تنها میمونه با بقیه دوستام نه دوستامون ما که اونا رو تنها نمیزاریم مگه نهبکهیون لبخندی زد و دستی به سر داداش کوچولوش کشید وگفت
+معلومه که نه عزیزم ما هیچوقت اونا رو تنها نمیزاریم اوناام مارو هیچوقت تنها نمیزارنو بعد بغلش کرد و رو به خانم مویونگ کرد ولی خواست چیزی بگه که خانم مویونگ نزاشت و گفت -ببین عزیزم میدونم نمیخوای قبول کنی چون تو از وقتی همه ی اونا نوزاد بودن و آوردنشون اینجا، اینجا بودی و تا حالا مثل برادر براشون بودی واونا به تو خیلی وابستن و تو حتی خودتم خیلی دوسشون داری ولی این یه فرصت استثنایی و احتماش خیلی کمه که کسی پیدا شه که بخواد هر دوتا تونو باهم برداره پس یکمم به فکر برادرت باش تو که نمیخوای اونو ازت جدا کنن هوممم
بکهیون کمی فکر کرد ودید حق با خانم مویونگه اگه جدا میشدنکسی که سوبینو انتخاب میکرد از کجا معلوم باهاش خوب رفتار کنه و اونو اذیت نکنه درسته که نمیدونست خانم روبروش آرو چجور خانمی به نظر مهربون میومد ولی نباید زود تصمیم میگرفت خلاصه با این که نمیدونست چجور آدمی ولی مهم این بود که پیش برادرشه وحتی اگه آرو هم میخواست کاری کنه میتونست از برادرش مراقبت کنه
خانم مویونگ که دید بکهیون به فکر فرو رفته لبخندی زد و به سوبین گفت
-عزیزم چرا نمیری دوستاتو به این خوشگل خانم آیشا نشون بدی
سوبین نگاهی به اون دختر کرد ودید خیلی کیوت زل زده بهش وداره بهش لبخند میزنهبی اختیار لبخندی زد . اون دختر کوچولو بامزه از الان محر اونو به دست آورده بود . سوبین فکر کرد اون میتونه خواهر خوبی باشه و اونم میتونست داداش خوبی براش باشه و ازش محافظت کنه
YOU ARE READING
again after long time
Fanfictionمن نمیخواستم...باور کن نمیخواستم برم.هیچ میدونی بعد ازاینکه رفتم و اون اتفاق افتاد چه حالی شدم؟باور کن اونی که این همه مدت درد کشیده فقط تو نبودی،منم تو این مدت نابود شدم.من خواهرمو،دوستامو،تورو از دست دادم. این همه سال با فکر اینکه دیگه تهیونگی وجو...