part23

852 141 29
                                    

نگاهی به پسری که کنارش نشسته بود انداخت.
ــ نمیفهمم چرا خونه ی جین انقدر دوره آخه؟
با حرفی که پسر زد خنده ای کذد و دوباره به روبه روش نگاه کرد.
ــ نمیتونی صبر کنی؟
ــ آه...خیلی خجالت آوره ولی آره نمیتونم صبر کنم.
خنده ی کوتاه دیگه ای کرد.
ــ حالا چرا خجالت آوره؟
شنید که پسر کنارش پوف کشداری کشید و مذدمک چشماشو چرخوند.
ــ ببین باور کن توضیح دادن اینکه چرا خجالت آوره،خجالت آور تر از خودشه.
دوباره خندید و باعث شد پسر دیگه با حرص به سمتش بچرخه.
ــ من دارم چیز خنده داری میگم؟
ــ نه...
بکهیون با حرص کمب خودشو جلو کشید.
ــ پس چرا همش میخندی؟
چانیول جوابی نداد و فقط به روبروش خیره موند.چی میگفت؟مبگفن چون بامزه شده؟
از طرفی بکیهون بخاطر جدی شدن یهویی چانیول متعجب بود،به این فکر کرد که اون لعنتی چزور با اون اخمش موقع رانندگی جذاب دیده میشد.آستیناشو بالا داده بود و باعث میشد نگاه سرکش بکهیون به سمت عضلات منقبض و رگ های برجستش سر بخوره.
لبشو گزید و سعی کرد ذهنشو از فکر اونا دور کنه چون این کار فقط به ترک های قلبش اضافه میکرد و بکهیون دگه دلش نمیخواست همچبن اتفاقی بیوفته.
ــ هی..با تواما..
سعی کرد با گفتن این خودشو از تصور اینکه هیچوقت قرار نیست بین اون بازو ها عاشقانه فشرده شه دور کنه.
چانیول بدون اینکه به پسر دیگه نگاهی بندازه با صدای آرومی گفت:
ــ چون بامزه شده بودی...
و فرمونو چرخوند و ماشینو دور زد.
پسر دیگه تو شک فرو رفته بود.از نظر اون بامزه بود؟یعنی اونو مثل بچه میدید؟
ــ اوه..
فقز تونست همینو بگه.به صندلیش تکیه داد و سرشو به پنجره تکیه داد.به بارونی خیره شد که ار شیشه ی ماشین به پایین سر میخوردند.
قطره اشکی که توی چشماش حلقه زده بود با حسرت به اون قطره بارون خیره شده بود و میخوایت مثل اون روی گونه ی بکهیون سرسره بازی کنه.
اما بکهیون این اجازه رو بهش نمیداد.
چانبول نمبدونست با گفتن اون جمله با ون سر چیکار کرده اما پسر به طرز دردناکی شکسته بود.
چرا؟
چون مثل بچه ها دلش میخواست همیشه این حرفو از زبونش بشنوه.
ــ میدونی چیه چان؟
پسر بزرگتر ابرو هاشو بالا انداخت و با کنجکاوی زبونی روی لبش کشید.
ــ چیه؟
ــ میخوام یه چیزی ازت بپرسم.
ــ بپرس.
ــ تو هنوز باور کردی مگه نه؟
با تعجب به بکهیون خیره موند.چیو باور نکرده بود؟هیچیزی از حرفای پس مقابلش متوجه نشده ود پس با بیچارگی گفت:
ــ منظورت چیه؟چیو؟
صدای خنده ی بیحال پسرو شنید قبل از اینکه با بیخیالی بگه:
ــ اینکه لیسا مرده!!!
در مقابل چانبول فقط تونست پلک بزنه و شوکه به روبروش خیره بشه.
چرا یدفعه پسر مقابلش همچین حرفیو میزد؟و از همه مهمتر...
چجوری فهمده بود که چانیول هنوز باور نکرده؟
احمقانست اما وقتی خبر مرگشون رو شنبد بطرز احمقانه ای باوژ نکرد.نمیتونست باور کنه.بذاش سخت ود باور اینکه لیسا مرده.
با صدای ناله ای که از صندلی عقب شنیدن فرصت حرف زدن از هر دوشون گرفته شد.
ــ آیییی..،آخ آخ آخ...واییی گردنم شکست.
بکهیون آهی کشید و با لحن متاسفی گفت:
ــ تقصیر خودته...چرا نشسته خوابیدی خب؟
صدای اعتراض سوبین بلند شد.
ــ یا...تو چجور هیونگی هستی دیگه...چرا خونه ی جین انقدر دوره؟داره شب میشه.
ــ آه..این سوالیه که خودمم دارمش.
ــ نگران نباشین دیگه رسیدیم.
بکهیون با شنیدن حرفی که  چانیول زد با ذوق خودشو جلو کشید.
ــ واقعا؟؟؟
ــ آره دیگه چیزی نمونده یکم دیگه صبر کنید رسیدیم.

again after long timeWhere stories live. Discover now