Chapter 9

1.3K 237 388
                                    

پس از برگشت ماشین به بزرگراه، هردوی اونها به این تفاهم تاکتیکی رسیدن که وانمود کنن اون تماس تلفنی اصلا اتفاق نیوفتاده.

شیائو جان راه حلی فراهم کرد که به همه اجازه ی راحتی می داد: عوض کردن موضوع.
موضوع به سمت کار پیدا کردن وانگ ییبو به دنبال بازگشتش به چین و بیزینس خانواده اش تغییر پیدا کرد.

"کار پیدا کردن واقعا سخته؛ مدرک از خارج واقعا اونقدر ارزش نداره." وانگ ییبو در حال رانندگی انتقاد کرد.

جو معذب کننده به سرعت از بین رفت، حتی سریع تر از بوی سیگار در ماشین.

"درسته، واقعا اونقدر ارزش نداره." شیائو جان این رو گفت. خودش هم زمانی که به چین برگشته بود تلاش زیادی برای پیدا کردن کار کرده بود. خوشبختانه، چهره ی خوبی داشت، و هر حرکتش مودبانه بود. خارج از کشور در رشته ی مدیریت هتلداری تحصیل کرده بود، بنابراین کم و بیش به راحتی در ماریوت اینترنشنال استخدام شده بود.

"دارم فکر میکنم که فقط میتونم مغازه ی خودمو باز کنم." وانگ ییبو این رو گفت‌. سیستم مسیریابی نشون می داد که تقریبا رسیدن.

"چه مغازه ای؟"

"احتمالا یه رستوران."

شیائو جان برنامه داشت که سوال بیشتری بپرسه، اما متوجه آشنا شدن منظره ی اطرافش شد— نزدیک آپارتمانش شده بودن.

آدرس مقصد خونه ی شیائو جان بود— وانگ ییبو برنامه ریخته بود که اول شیائو جان رو به خونه اش برگردونه، و بعد به خونه ی خودش برگرده. صندوق عقب ماشینش هم هنوز از محصولات محلی که والدین لائو سی بهش هدیه داده بودن، پر بود‌، که بسیار هم سنگین بودن.

پس از پارک کردن، وانگ ییبو از ماشین پیاده شد، و پشت ماشین برای بیرون آوردن جعبه ی سنگین میوه خم شد، و جعبه رو با دستاش بلند کرد.

"کمکت میکنم ببریش بالا."

"مشکلی نیست، میتونم بلندش کنم." شیائو جان هم از ماشین پیاده شده بود، به عقب ماشین رفته بود و جعبه ی قرمز رنگ رو تو دست وانگ ییبو دیده بود.

وانگ ییبو به اون خیره شد، برای لحظه ای فکر کرد، سپس گفت، "باشه."

با گفتن این حرف، جعبه رو به سمت اون گرفت. شیائو جان دستش رو برای گرفتن جعبه دراز کرد، انگشت هاشون بهم کشیده شد. وانگ ییبو از انداختن جعبه می ترسید، بنابراین قبل از رها کردنش منتظر ثابت شدن چنگ دست های شیائو جان روی جعبه شد. برای رها کردنش مجبور بود دست هاش رو از زیر دست های شیائو جان بیرون بکشه.

"لباس." به پیراهنی که پوشیده بود اشاره کرد "چطوری باید پس بدمش؟"

شیائو جان به اون خیره شد. گفت، "میتونی دفعه ی بعد بهم پس بدیش."

听候发落; As You WishWhere stories live. Discover now