Extra 4: Soulmate

766 131 128
                                    

*این اکسترا ترکیبی از زمان گذشته و حاله*

1.

هر سال، نیویورک سردترین فصل رو بین دسامبر و ژانویه داشت.
میانگین دما تنها بیست و هشت درجه فارنهایت بود، که با نوای جینگل بل به عنوان موسیقی پس‌زمینه همراه می‌شد و سرتاسر خیابون‌ها جریان می‌یافت. همچنین مقداری برف نیز فرو می‌ریخت، که جو زمستون رو حتی قوی‌تر هم می‌کرد.

شیائو جان زمستون رو دوست نداشت؛ از سرما می‌ترسید.
حتی بعد از گذروندن چندین سال در نیویورک، هنوز هم واقعا از زمستون خوشش نمیومد. در ابتدا، زمانی که به دنبال آپارتمانی برای اجاره میگشت، مراقب بود تا آپارتمانی رو انتخاب کنه که سیستم گرمایشی خیلی خوبی داشته باشه، اگرچه به اندازه آپارتمانی که وانگ ییبو اجاره کرده بود، بزرگ نبود.

در حال حاضر، ساعت دو و نیم نصفه شب بود. شیائو جان در حال غلت زدن در تخت بود، و هنوز نخوابیده بود. به وضوح توسط وانگ ییبو تحت فشار قرار گرفته بود... زمانی که هر دو برای دوش گرفتن رفته بودن، پاهاش هنوز می‌لرزید، و زیر دوش آب گرم به سختی تونسته بود چشم‌هاش رو باز نگه داره.
اما حالا که روی تخت دراز کشیده بود، نمی‌تونست بخوابه.

"خوابت نمیاد؟" شخصی که پیش از اون خوابیده بود ناگهان صحبت کرد. بخاری اتاق به شدت گرم شده بود.
وانگ ییبو کمی فن فن کرد، صداش خیلی آروم بود. دست زیر پتوش دراز شد تا دست شیائو جان رو نگه داره.

"خوابم میاد، ولی نمیتونم بخوابم." شیائو جان این رو گفت و به وانگ ییبو اجازه داد تا زیر پتوی گرم دستش رو نگه داره.

"دلت نمیخواد وقتی میرم لس‌آنجلس ازم دور شی؟" وانگ ییبو به نرمی این رو پرسید، در لحنش اثری از لبخند دیده می‌شد.

هفته آینده سال نو بود. خاله وانگ ییبو در کالیفرنیا به تازگی خونه جدیدی خریده بود، و ماه دسامبر اسباب‌کشی کرده بود. به علاوه، تولد نوه خاله کوچکش دوم ژانویه بود، بنابراین از اون تواسته بودن تا اونجا بره و سال نو رو با اونها جشن بگیره.

در اصل وانگ ییبو قصد داشت تا دعوتشون رو رد کنه؛ امسال نه خودش و نه شیائو جان قصد برگشتن به چین رو نداشتن، بنابراین میخواستن که کنار هم وارد سال جدید بشن.

در اون زمان، مادر وانگ ییبو باهاش تماس گرفت، و شیائو جان هم به طور اتفاقی کنارش بود. شیائو جان پروژه برنامه‌ریزی برای یک ایونت رو در ازای گرفتن کمیسیونی خصوصی قبول کرده بود، و پشت کامپیوترش سخت مشغول انجام دادن کارش بود.

"پسرم، خاله‌ت چند روز پیش باهام تماس گرفت، و ازت خواست که بری و سال نو رو تو لس‌آنجلس باهاش جشن بگیری. درست زمانیه که مَی‌مَی سه ساله میشه، باید بری." وانگ ییبو تماس رو روی اسپیکر گذاشته بود، و از سمت دیگر تماس، صدای مادرش در اتاق می‌پیچید، اگرچه خیلی بلند نبود.

听候发落; As You WishWhere stories live. Discover now