Chapter 17

1.8K 254 417
                                    

روز بعد، شیائو جان زودتر بیدار شد‌. وانگ ییبو اون رو از پشت در آغوش گرفته بود، و محکم در آغوشش پیچیده بود. همچنین میتونست نفس های منظم و سنگین شخص پشت سرش رو حس کند، گرمای نفس هاش به پشت گردنش برخورد می کردند.

شب گذشته، اونها بالاخره کمی بعد از ساعت سه خوابیدند. هر دو بعد از دومین راندشون در حمام خسته شدند، و با موهای مرطوبشون به کاناپه تکیه دادند ، وانگ ییبو شیائو جان رو در بر گرفته بود، انگشت هاش به نرمی بازوهای شیائو جان رو نوازش می کردند.

شهر در این ساعت کاملا به خواب فرو رفته بود.
منظره ی بیرون پنجره ی فرانسوی، نورهای قرار گرفته در ارتفاع بالا در مقابل اونها که یکی یکی خاموش می شدند، احساس سکوت و آرامش مطلق رو منتقل می کردند‌.

درست به همین شکل، هر دو روی کاناپه آروم گرفته بودند. بعد از مدتی، وانگ ییبو اولین نفری بود که صحبت کرد.

"میخوام سیگار بکشم." این رو گفت و به ته سیگارهای داخل زیر سیگاری نگاه کرد.

"منم." شخص کنارش به طور واضحی گیج و خواب آلود بود، و بدون انرژی روی ران پای اون دراز کشیده بود، سرش رو به عقب متمایل کرد، در حالی که حرف می زد آخرین هجای کلمه اش رو کشید.

"چرا نرم یه فندک بخرم؟" وانگ ییبو بهش فکر کرد، دست هاش رو شل کرد و با حرکتی ناگهانی صاف نشست.
شیائو جان به اون خیره شد، سپس به اون چسبید و گفت، "بیا با هم بریم."

ساعت سه صبح، تقریبا کسی در خیابان ها باقی نمانده بود.
منطقه مسکونی که وانگ ییبو در اون زندگی می کرد در مرکز شهر قرار نداشت. پس از اینکه وارد آسانسور شدند، شیائو جان دکمه ی "1" رو فشار داد؛ بلافاصله پس از اون، وانگ ییبو دستش رو دراز کرد و دکمه ی "B2" رو فشار داد.
طبقه ی B2 پارکینگ بود.

شیائو جان با کمی گیجی به اون نگاه کرد، "چرا داریم میریم پارکینگ؟"
"بیا تا اونجا رانندگی کنیم." وانگ ییبو این رو گفت، سپس دستش رو دراز کرد و دست شیائو جان رو گرفت، انگشت هاشون رو بهم قفل کرد. دست های وانگ ییبو خیلی بزرگ بودند، و دست های شیائو جان کوچک؛ گرفتن دستش به این صورت حس منحصر به فرد امنیتی رو بهش می داد.

و حتی قوی تر از حس امنیت، شادی به وجود اومده در قلب شیائو جان بود. مدت ها بود که از سن اضطراب بیش از حد و بی قراری نسبت به احساسات شدید گذشته بود و تجربه رابطه داشت. اما در این لحظه، در حالی که دستش در دست وانگ ییبو بود و در آسانسور پایین می رفتند، به طور غیرمنتظره ای شباهت قلبش به آب دریا رو حس می کرد، با موج های جزر و مدی که اوج گرفته بودند...

"به چی میخندی؟" شخصی که کنارش بود پرسید.

"هیچی." شیائو جان گفت، سپس پرسید، "چرا تا اونجا رانندگی میکنیم؟"

听候发落; As You WishWhere stories live. Discover now