Chapter 11

1.1K 228 211
                                    

در بیشتر شرایط، گریه کردن در مقابل یک اکس میتونه به خاطر دو دلیل متفاوت باشه.
یا انقدر اطمینان دارن که این اشک ها میتونه اونها رو به هدفشون برسونه و هر دو بهم برگردن، یا فقط قصد نشون دادن اشک هاشون رو دارن... قصد این که بگن تو دیگه من رو نمیخوای، اما هنوزم میخوام بهت بگم که چقدر زجر می کشم.

متاسفانه، از این دو دلیل، هیچ کدومشون حتی نزدیک به لمس اشک های شیائو جان هم نبودن.

چراغ های اتاق نشیمن هنوز روشن نشده بود، و چراغ اون آباژور جلوی پنجره های فرانسوی خیلی کوچک بود، بنابراین فقط میتونست اون قطعه ی کوچک رو روشن کنه. وانگ ییبو اون کنار نشست، صحبت نمی کرد، فقط در سکوت اونجا نشسته بود. قطره های اشک شیائو جان یکی پس از دیگری روی صورتش می لغزیدن، و وانگ ییبو جعبه ی دستمال کاغذی رو کنار شیائو جان روی کاناپه گذاشته بود.

وانگ ییبو از شیائو جان پرسیده بود، چرا گریه میکنی؟
آره، شیائو جان خودش هم می خواست بپرسه. از همون ابتدا این خودش بود که خواسته بود بهم بزنن، خودش بود که تظاهر به بالغ بودن و بیخیال بودن کرده بود، خودش بود که خواسته بود عشق رو در زیباترین مرحله اش نگه دارن. وانگ ییبو و نیویورک یک یوتوپیا بود. این خودش بود که همه ی این ها رو گفته بود.

در این پنج سال، همچنین زندگی جدیدی ساخته بود، شغل خوبی پیدا کرده بود، و پیوسته در حال پیشرفت بود. همچنین معشوقی هم داشت، که عاشقش بود و باهاش خوب رفتار می کرد. والدینش هم مدت ها پیش گرایشش رو پذیرفته بودن، و فقط می خواستن که اون خوشحال باشه.
مهم نبود که اشک هاش برای وانگ ییبو ارزشی دارن یا نه، حداقل برای خودش خیلی ارزشی نداشتن.

اگر بین اونها یکی واقعا به گریه نیاز داشت، اون شخص احتمالا باید وانگ ییبو می بود.

"یکم بهتر شدی؟" وانگ ییبو بالاخره صحبت کرد. صداش هنوز خیلی گرفته بود؛ واقعا خیلی سیگار کشیده بود.
"به خاطرش متاسفم." شیائو جان دو دستمال برداشت، و روی صورتش کشید. اشک هاش بند اومده بود، اما سرش هنوز کمی گیج می رفت. همه ی اشک هاش بیرون نریخته بود.

"اشکالی نداره." وانگ ییبو ایستاد، گوشیش رو از روی میز پذیرایی برداشت، و اون رو به شارژر زد؛ باتریش کاملا خالی شده بود. سپس برگشت، و به جعبه های غذای بیرون روی میز نگاه کرد، یک بهم ریختگی تمام عیار بود!

"بذار یکم اینجا رو تمیز کنم، میخوای یه چیزی سفارش بدی و باهام غذا بخوری؟"

شیائو جان سرش رو بالا آورد، گفت، "اشکالی نداره، یادت باشه که وقتی گوشیتو روشن کردی جواب سیسی و اون رو بدی. من دیگه میرم."

وانگ ییبو روی میز خم شده بود، و آشغال های روی اون رو جمع می کرد. همه اش رو داخل یک کیسه ی پلاستیکی ریخت، همه ی ته سیگارها هم داخلش ریخته شدن.

听候发落; As You WishWhere stories live. Discover now