'*جیسو*
احمق کوچولو رو که رسوندم و اومدم تو اتاقم دیدم خیلی به هم ریخته ولی اصلا حوصله جمع کردن رو ندارم یکم آهنگ گوش میدم بعدش مفصل اتاقم رو تمیز میکنم
ایرپادم رو تو کشو برداشتم و مثل همیشه یکی از اهنگای سبک متال رو پلی کردم و چشمامو بستم و ازش لذت بردم... یئوپ میگه( چجوری میتونی از متال لذت ببری منکه باهاش سردرد میگیرم) ولی من واقعا از متال لذت میبرم، منو یئوپ دوقولوییم ولی اصلا سلیقه هامون شبیه هم نیستیکم که گذشت ایرپادم رو سر جاش گزاشتم و بالاخره وقت تمیز کاری اتاقم بود وگرنه اگه مامانم میدید کلی غر میزد
باندانام (دستمال سر) رو به سرم بستم و گرش رو محکم کردم و اسپیکر رو برداشتم و اهنگو پلی کردم نمیتونستم رو میز بزارم چون به خاطر ضرب آهنگ میز جوری تکون میخورد انگار زلزله اومده پس رو زمین گزاشتمش و لباسای روی تختو جمع کردم و دونه دونه تا کردم و گزاشتم رو میز تا وقتی کل اتاق تموم شد کل کمدمو بریزم بیرون و توشو دستمال بکشم تمیز بشه وسایل رو زمین رو سر جاش گزاشتم و رفتم از تو اتاق مامانم جاروبرقی رو آوردم و شروع کردم به جارو کشیدن
خدارو شکر همسایه نداریم وگرنه با صدای جارو برقی و آهنگ دیوونه میشددستمو رو کمرم گزاشتم و به اتاقم نگاه کردم که الان حسابی تمیز شده پس رفتم سراغ کمدو هرچی لباس توش بودو ریختم بیرون و توی کمدو تمیز کردم و دوباره لباسا رو گزاشتم توش و رفتم سراغ کشوی پایین کمد که توش دوتا جفت کفش و تو کشوی بغلی یه جعبه بود... به جعبه نگاه کردم که روش کلی استیکر چسبونده بودم و مشخص بود مال قبلانه حتی اگه از استیکرای روش کسی نفهمه از رنگ جعبه که صورتیه میفهمه، تقریبا یادم رفته بود این اینجاست برداشتمش و رو زمین چهارزانو نشستم و درو باز کردم توش دفترچه خاطرات قدیمیم بودو یه پاکت عکس و چند تا خنزر پنزر(نمیدونم درست نوشتم یا نه 😂)
دفترچه رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن که یهو یه عکس از لاش افتاد بیرون عکسو برداشتم دیدم عکس تولد 7 سالگیمون بود که مامان و بابا سورپرایزم کرده بودن.... با حسرت عکس رو نگاه میکردم... چقد دلم برا اون روزا تنگ شده.. با اینکه مال خیلی وقت پیشه ولی کامل همه چیزو یادمه... اون صفحه ای که از توش عکس افتاد رو شروع کردم به خوندن که البته به زور میشد خوندش
"امروز تولدمون بودو اولش منو اوپا خیلی ناراحت بودیم چون مامان و بابا جوری رفتار کرده بودن که انگار فراموش کردن و بعد مدرسه که اومدن دنبالمون گفتن باید بریم خونه مامان بزرگ اینا چون مامان و بابا یه کار فوری پیش اومده اون لحظه خیلی ناراحت شده بودیم ولی وقتی رفتیم خونه مامانبزرگ اینا شب مامانم زنگ زد گفت بگیم مامان بزرگ بیارتمون خونه و وقتی رسیدیم خونه دیدیم خونه پر بادکنک و ریسه های آبی و صورتی عه و با یه کیک بزرگ که نصفش صورتی بود نصفش آبی و خیلی خوشگل بود بابا دستش رو گزاشته بود رو شونه مامان و باهم بلند میخوندن تولدتون مبارک تولدتون مبارک
خیلی خوشحال بودمو و خیلی تولد خوبی بود خیلی خدایا شکرت که من انقد مامان بابای خوبی دارم خدایا خیلی دوست دارم "
با ناراحتی و عصبانیت دفترچه رو بستم و تو جعبه گزاشتم، هه اون موقع چقد دلم خوش بود کدوم خدا اصلا مگه خدایی ووجود داره، حتی اگرم باشه ازش متنفرم
محکم جمعه رو بلند کردم و خواستم بزارم تو کشو ولی تا بلند شدم جبعه چپ شدو همه محتویات توش ریخت بیرون.. اه لعنت به این شانس.. داشتم وسایل توش رو جمع میکردم که چشمم افتاد به عکسایی که از پاکت افتاده بودن بیرون... اشک تو چشمام جمع شد... تو همه عکسا همش داشتم میخندیدم همه عکسا جوری شده بود انگار صدا داشتن تمام صداهای عکسا.. صدای خنده هام صدای بابام که مامانمو عزیزم صدا میکرد.. نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر گریه اشکام جوری میریخت انگار باهم مسابقه دادن... چرا چرا باید اون زندگی خوب و شادم در عرض چند وقت از هم بپاشه و دقیقا برعکسش برام پیش بره چراااااااااااا
تو همه عکسا هم من هم مامان و بابا داریم میخندیم الان 5 ساله که یه لبخند واقعی رو لب مامان بابام ندیدم همش یه لبخند زوری میزدن تا به ما دلگرمی بدن ولی خودم اصلا یادم نمیاد آخرین بار کی از ته دلم خندیدم حتی نمیتونم زورکی یه لبخند بزنمبا صدای در که نشونه این بود که مامانم برگشته اشکامو پاک کردم و عکسارو همینطوری پرت کردم تو کشو و رو تختم دراز کشیدم و پتو رو سرم کشیدم میدونم که نمیتونم کامل بخوابم ولی اگه یه ساعتم بخوابم خوبه پس چشمام رو محکم فشار دادم تا خوابم ببره
هر کاری کردم خوابم نبرد بلند شدم آب بخورم که دیدم پارچ آب اتاقم خالیه رفتم از آشپز خونه آب بیارم که دیدم مامانم رو مبل نشسته و رو میز جلوش و کنارش پر کاغذ و پروندس و انقد سرش تو پرونده ها بود که اصلا متوجه حضور من نشد، از وقتی جدا شدن مامانم خیلی شدید سرشو با کاراش گرم میکنه و همش داره کار میکنه
هوفی گفتم و رفتم یه بطری آب برداشتم و رفتم تو اتاقم و یه قرص خواب آور از تو کشو برداشتم و با آب خوردم و رو تخت خوابیدم 5 دیقه بعد کم کم چشمام سنگین شدو خوابم برد**************
*جنی*دینگ دینگ دینگ
با صدای زنگ ساعت بلند شدمو آماده شدم برم مدرسهداشتم یواش یواش راه میرفتم که یهو یه چیزی وییژ از کنارم رد شدو منو هل داد و منم پخش زمین شدم، به جای اینکه معذرت خواهی کنه داد زد (مراقب باش کودن)
ای دستم خیلی درد گرفته نمیتونم بلند شم
همینجور که با خودم کلنجار میرفتم از کنارم جیسو رد شد وای دوباره اونجوری شدم من چمه نکنه مریض شدم؟ باید برم دکتر
-ب.. ببخشید.. میشه کمکم کنی نمیتونم بلند شم
برگشت و با یه نگاه بی حوصله یه نگاهی به سرو وضعم انداخت و یه چشم قره رفت و برگشت خواست بره که مانعش شدم
-خواهش میکنم.. نمیتونم بلند شم دستم خیلی درد میکنه
نفسشو بیرون داد و دستشو به طرفم دراز کرد
دستشو گرفتم و بلند شدم
-ممنون
چیزی نگفت و پشتشو کرد و رفت
وای من واقعا چم شده؟ تاحالا اینجوری نشدم
امکان نداره عاشقش شده باشم ههه
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...