پارت 10 روشنایی در تاریکی :
*جنی *
شب شده بود و برای کار گروهیمون یکی دوهفته وقت داشتیم، یئوپ گفته بود جیسو خیلی قشنگ چهره و طبیعت میکشیده و ماهم باید یه کار هنری تحویل بدیم از اونور خیلیراه خوبیه برا اینکه علایقش رو بهش یادآوری کنم برا همین امروز بهش گفتم که یه تابلوی نقاشی درست کنیم ولی قبول نکرد.... چیکار کنم؟..... آها فهمیدم
گوشیمو برداشتم و به جیسو پیام دادم...
************************************
به دیوار اتاق زل زده بودم که یهو صدای گوشیم اومد
(یک پیام از احمق مزاحم)
* جنی :هي سلام جیچو ببین من از بچه ها پرسیدم همه چی تکراری عه حتی نقاشی طبیعت... من یکم فک کردم و دیدم بهترین چیز نقاشی چهرس.... آره ببینم تو میتونی بکشی؟
آیش این دختر چرا گیر داده به این دوتا چیز... نکنه کسی چیزی بهش گفته؟ نه بابا کی بگه چرا بگه.... اصلا کی بهش اجازه داد بهم بگه جیچو
من:بهم نگو جیچو.
هنو نفرستاده سین زد.. یعنی منتظر بود؟ ول کن باو
جنی :یعنی مخالفت نمیکنی؟
من: البته.
من :چرا فقط من؟ مگه این یه کار گروهی نیست؟ تو چیکار میکنی؟
جنی :خب من مدلت میشم دیگ..... من وسایل لازم رو سفارش دادم فردا بعد مدرسه بیا خونه ما.
ااااا چرا این اینجوری میکنه.... منو میزاره تو عمل انجام شده.
من :یاااااا منکه قبول نکردم..... بعدشم من نمیتونم بکشم خیلی وقته اینکارو نکردم.
جنی :اشکال نداره، من بهت ایمان دارم، یادت نرفته نگران نباش.
اوف.... صب کن بینم این..... چرا همش اینجوری میکنه..... من اولین باره بعد مدت ها با یکی انقد طولانی حرف زده بودم حتی با مامان و اوپا هم انقد حرف نزدم.... چرا نمیتونم جلوش محکم نه بگم؟ چرا همون موقع که جلو در ایستاده بود هلش ندادم کنار؟ نکنه اون جادوگره؟ آیش ول کن... حالا امشب تا صبح چیکار کنم؟ یکم..... طراحی تمرین کنم یعنی؟
+ماماااانن
-بله جیسو
+میگم... چیزه...
-چیز چیه؟
+وسایل طراحیمو نگه داشتی؟
-وسایل طراحیتو؟
با هیجان و چشمای درشت شده ادامه داد
-میخوای دوباره شروع کنی؟
+نه... نمیخوام... برا پروژه مدرسه باید.... میخوام تمرین کنم.
-باشه عزیزم... آره نگه داشتم تو انبار عه... الان میرم میارم.
+مرسی.
برگشتم تو اتاقم و بعد یه ربع مامانم وسایل رو آورد و شروع کردم به کشیدن
* 4 ساعت بعد *
ا... این.. این چرا شبیه جنی عه... چرا جنی رو کشیدم.... احساس میکنم تسخیر شدم و خودم نیستم...کاغذو مچاله کردم و انداختم دور... کم کم داره هوا روشن میشه... و رفتم رو تخت و سعی کردم بخوابم....خیلی وقته درست حسابی نخوابیدم... همیشه وقتی میخوابم کابوس میبینم یا هی از خواب میپرم.........
*****************************************
**جنی**
منتظر جیسو ایستاده بودم.....
در باز شدو جیسو اومد بیرون و بدون توجه به من رد شد و رفت... ای خدا صبر بده
-صبح بخیررر جیچو.
اینو گفتم و کنارش راه افتادم
+گفتم نگو جیچو خوشم نمیاد.
-امم خب من نپرسیدم خوشت میاد یا نه... دلم میخواد اینجوری صدات بزنم... خب توهم منو یه جوری صدا کن که خوشم نیاد.
چیزی نگفت فقط دستشو کرد تو کیفش و یه بسته آدامس درآورد و گزاشت دهنش
-به منم بده
+نمیخوام
-عه بده دیگ.
اینو گفتم و بسته رو از تو دستش قاپیدم و یه آدامس برداشتم و بسته رو تو جیب کیفش گزاشتم اونم تموم این مدت با چشمای گرد نگام میکرد
-اومم خوشمزست :)
سرشو تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد... تا وقتی رسیدیم هیچی نگفت و منم چیزی به ذهنم نمیرسید.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...