صبح روز بعد جیسو و جنی مثل هرروز به مدرسه رفتن.
جنی دست جیسو رو گرفت و خواست وارد کلاس بشه که با صدای مدیر متوقف شدن.
~لی جیسو بیا دفترم کارت دارم.
جیسو هوفي گفتو رو به جنی کرد.
+تو برو منم میام.
جنی سرشو تکون داد و وارد کلاس شد. به محض اینکه وارد کلاس شد طرف یئوپ رفت و با ذوق دستشو به هم زد.
-موفق شدممم موفق شدم.
~چی؟.
-دیروز...... .
بعد اینکه همه اتفاقات دیروز رو برای یئوپ تعریف کرد رفت پیش لیسا جای همیشگیش نشست و طولی نکشید که با اومدن جیسو تو کلاس و گفتن کلماتی که از دهنش خارج شد همه بچه های کلاس خشکشون زد، انگار که جن دیدن.
+سلام صبح همگی بخیر.
جنی از واکنش بچه ها خندش گرفته بود که یکی از بچه ها سکوت رو شکست.
^خدای منننن اون داره لبخند میزنه.
&اون به کنار، مگه نشنیدی اون سلامممم کردددد. باورتون میشه؟ کسی که اگه سلام میکردی اصلا توجه نمیکرد الان داره با لبخند سلام صبح بخیر میگه.جیسو بدون توجه به حرف بچه ها طرف میز لیسا و جنی رفت و رو به لیسا با همون لبخند رو لبش گفت :
+میشه من اینجا بشینم؟.
لیسا با تعجب آب دهنشو قورت داد و رزي هم دست کمی از لیسا نداشت.
=چ... چرا؟.
+اممم دلیلی داره بخوام کنار دوست دخترم بشینم؟.
رزي و لیسا و بقیه بچه های کلاس که انگار داشتن فیلم سینمایی تماشا میکردن یک صدا گفتن ::چییییییی؟ دوست دخترت؟.جیسو به جنی که مثل گوجه فرنگی شده بود نگاه کرد.
+چرا انقد تعجب میکنید؟.
لیسا کیفشو برداشت و کنار رزي که یه جای خالی بود نشست. همه بچه ها کم مونده بود شاخ درارن فقط یئوپ بود که با رضایت بهشون نگاه میکرد و ووسونگ که تعجب نه و از عصبانیت دستاشو مشت کرده بود.
بکهیون طرف یئوپ برگشت و گفت :
$یاااا این چی میگه؟ نگو که میدونستی و به من نگفتی؟.
~من همین چنددقیقه پیش فهمیدم. آره جنی موفق شد و جیسورو بدست آورد .
تهیونگ رو شونه یئوپ زدو گفت :
÷مطمعنی؟ یعنی درسته که جیسو عاشقش شده ولی مطمعنی عشق جنی به جیسو واقعی عه و یه عشق بچه گانه نیست؟.
×یااا ته ته انقد انرژی منفی نفرست. محض رضای خدا به یه چیزی شک نداشته باش.
~امم آره من مطمعنم از عشق جنی به جیسو ولی یه چیز دیگه نگرانم میکنه.
$چی؟.
~هیونجین.
×هیونجین کیه؟.
~ای بابا شاسگول هیونجین رو یادت نمیاد؟ خوبه بچه بودیم همش باهم بودیم.
×اهااا اون هیونجین پسر عموت. ولی چه ربطی داره؟.
~اون برگشته برای انتقام.
÷واقعا؟ ولی فک نکنم کاری از دستش بر بیاد.
~اون خیلی باهوشه و وقتی چیزی بخواد بهش میرسه.
$نگران نباش چیزی نمیشه.ییئوپ دست به سینه به صندلی تکیه داد و به جنی و جیسو نگاه کرد.
~امیدوارم.معلم اومده بودو جنی و جیسو داشتن با لحن آرومی باهم حرف میزدن:
-جیسو چرا اینجوری کردی؟.
+چجوری؟.
-انقد یهویی به همه گفتی.
جیسو شونه هاشو بالا انداخت.
+مگه چیه؟ همه باید بدونن.
-مدیر چیکارت داشت؟.
+هیچی.
-چرا اخمات توهم رفت؟ مطمعنی هیچی؟.
+جنی نمیخوام روزمونو با گفتنش خراب کنم.
-مگه چی گفت.
+چیزی نگفت.. بابام اومده بود میخواست منو ببینه.
-دیدیش؟.
+نه.
-چرا؟.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...