پارت 19🌝

250 39 10
                                    


گوشیشو از رو میز برداشت و از اتاقش بیرون رفت.
+مامااان؟.
~توی اتاقم.
در اتاق مامانش رو باز کرد و چه وون از رو تخت بلند شدو روی صندلی نشست.
~چیزی شده؟.
+اممم نه يعني آره.
چه وون کنجکاوانه به جیسو نگاه کرد.
~چی شده؟.
جیسو رو تخت جلوی چه وون نشست و با تردید به چشمای مادرش نگاه کرد.
+اممم خب.... .
بعد با یادآوری اینکه باباش دیگه برای مامانش مهم نیست، نفسشو بیرون داد و خیالش راحت شد.
+مامان، بابا مريضه.....سرطان.... یئوپ میگه دکترا میگن اگه درمانو شروع نکنه... میمیره.

چه وون پای راستش که روی پای چپش بود رو پایین آورد و نگاهش رنگ نگران به خودش گرفت.
~چ....چرا ؟ چرا نمیخواد درمان شه؟.
+نمیدونم.
چه وون نگاهشو تو اتاق چرخوندو آخر سر به نگاهشو به سقف داد.
جیسو متعجب به چه وون نگاه کرد چون توی شناختی که از مامانش داشت میدونست که چه وون وقتی میخواد جلوی بغضشو بگیره اینجوری میکنه.
~خب؟.
+جنی و یئوپ اصرار کردن که قبل اینکه دیر بشه ببینمش و باهاش حرف بزنم برای همین فردا میرم ببینمش.
~آها باشه.
+تو نمیخوای...... .
از گفتن حرفش پشیمون شدو از جاش بلند شد.
+هیچی.
گفتو  از اتاق بیرون رفت.

از پنجره اتاقش، جنی رو نگاه کرد که داره گیتار میزنه، صندلی رو از کنار میز برداشت و کنار پنجره گذاشت و روش نشست، دستشو زیر چونش گذاشتو مشغول تماشا کردن جنی شد.
+تو با من چیکار کردی؟ نمیتونم دربرابرت مقاومت کنم.
جنی سرشو بالا آورد و جیسو رو دید که داره نگاش میکنه، گوشیش رو برداشت و با جیسو تماس گرفت.
و با لحن شیطونی گفت :
-چرا داری منو نگاه میکنی؟.
جیسو لبخندی زد:
+چیه؟ نمیتونم به دوست دختر بی نقصم نگاه کنم؟ چرا میتونم، میتونم ساعت ها بهت نگاه کنم جنی کیم.
گونه های جنی رنگ گرفتن و سرشو پایین گرفت.
+فردا تعطیله. قبل اینکه بریم پیش بابام بریم بیرون ؟.
-اممم راستش من صبح یه کاری دارم برای همین نمیتونیم جایی بریم.
+آها، چه کاری داری؟.
-نمیدونم، ووسونگ گفت یه پیشنهادی داره برا همین فردا صبح میرم شرکتشون.
+یااااا اون ووسونگ عوضی چه پیشنهادی میتونه داشته باشه؟.
جیسو عصبی داد زد و باعث ‌شد جنی گوشی رو از گوشش فاصله بده.
-نمیدونم چه پیشنهادی داره.
+اون نیتش پاک نیست تو نمیدونی.
-جیسو بس کن تو از کجا ووسونگ رو میشناسی آخه.
+ولی اون بهت علاقه داره.
-تو از کجا میدونی؟.
+بیا راجبش حرف نزنیم.
جیسو کلافه گفت.
-جیچوی من حسودیش شده؟.
+نخیرم چه ربطی داره، به اینکه نمیگن حسودی، فقط میترسم بلایی سرت بیاره.
-نگران نباش مگه اون کیه.
جنی گفت‌و خندید.
جیسو چیزی نگفتو چند ثانیه سکوت شده بود، جیسو به جنی زل زده بودو بالاخره این سکوت رو شکست.
+جنی.
‌-بله.
+دوستت دارم.
جنی لبخندی به پهنای صورتش زد و برای جیسو بوس هوایی فرستاد.
-منم همینطور.
+دوستت دارم.
-منم.
+دوستت دارم.
-چند بار میگی؟.
+دلم میخوام تا آخر عمرم بگمش، انقد بگم که از شنیدنش خسته شی.
-هیچوقت از شنیدنش خسته نمیشم، منم دلم میخواد اینو همیشه بشنوم و بگمش.
-دوستت دارم.
اینبار جنی گفت و بعد یکم حرف زدن بالاخره با خداحافظی و قطع کردن تلفن رازی شدن.

*********
**صبح روز بعد **
°امروز میاد؟.
%آره، گفتم بیاد شرکت.
°خوبه منم میام.
%تو برای چی میای دیگه.
صدای خنده گوش خراش هیونجین تو تلفن پیچید و باعث شد ووسونگ اخماشو توهم فرو ببره.
°فکر کردی به همین راحتی قبول میکنه؟ آیش تو واقعا احمقی بچه،بعدشم مساله قبول کردنش نیست.
%مثلا میخوای چه غلطی بکنی.
°ترجیه میدم ببینی تا بشنوی.
اون واقعا رو مخ ووسونگ بود، خودشم نمی‌دونست چرا باهاش همکاری میکنه. ولی تا پشیمون میشد صحنه های کاری که جنی باهاش کرد یادش میفتاد و مصمم ترش می‌کرد.
°الان کجایی؟.
%شرکت، یه ساعت دیگه میاد.

**************

منشی از اتاق ووسونگ بیرون اومد.
~بفرمایید تو.
درو براش باز کرد و جنی وارد اتاق شد و به محض وارد شدن اخماش توهم رفت چون ووسونگ روی مبل جلوی میز نشسته بودو یه مرد دیگه که پشت میز نشسته بود ولی جنی نمیتونست صورتشو ببینه چون پشتش به جنی بود.
ووسونگ از جاش بلند شد.
%خوشامدی جنی، بیا بشین.
-این کیه؟.
صندلی چرخید و جنی تونست صورت هیونجین رو ببینه.
°عجله نکن بیبی، قراره از این به بعد زیاد همو ببینیم.

جنی رو به ووسونگ کرد.
-اینجا چه خبره؟.
%بشین، میفهمی.
جنی با تردید نشست و ووسونگ رو به هیونجین گفت :
%کِی زنگ میزنه؟.
°همین‌ الان.
چیزی از حرف هیونجین نگذشت که تبلت جلوی هیونجین زنگ خورد،
هیونجین به جنی نگاه کردو تماس رو وصل کرد و روبه جنی گرفت.
جنی با تعجب به تصویر توی تبلت نگاه کرد و نمیتونست منظورش رو بفهمه چون یه مرد سیاه پوش که روی زمین که به نظر میومد پشت‌بوم باشه و با یه تفنگ توی دستش بود.
قبل اینکه جنی چیزی بگه هیونجین پوزخند شیطانی زدو گفت :
°بهتره بیشتر از این منتظرش نزاریم، هدفت رو نشون بده.

جنی با دیدن فرد توی تصویر از جاش بلند شدو با دقت بیشتری به زن توی تبلت نگاه کرد.
-اون.... مامانمه..... اینجا چه خبرههههه؟.
°خبر خاصی نیست فقط باید کاری رو که میخوایم رو انجام بدی.
و با انگشت به مادر جنی توی تبلت اشاره کرد و ادامه داد :
‌°تا مادرت رو نجات بدی، واگر نه، کی میدونه چه بلایی سرش میاد هوم؟.
-چ.... چی میخواید ؟.
%کار خاصی نیست فقط باید به جیسو بگی که هیچوقت دوستش نداشتی و برای تفریح باهاش بودی و دیگه نمیتونی بیشتر از این رفتار هاش رو تحمل کنی و خیلی ازش بدت میاد و عاشق مني.
هیونجین ادامه حرف ووسونگ رو گفت :
°ولی همینا نیست. قبلش جوری رفتار میکنی که انگار با ووسونگ بهش خیانت کردی.

جنی یه قدم عقب رفت.
-چ... چی ؟.
هیونجین لباشو داخل دهنش برد و به صندلیش تکیه داد.
°بهتره اینجوری بگم.
دستاشو روی میز بهم حلقه کرد و ادامه داد.
°با جیسو بودن یا مادرت؟.
جنی عقب عقب رفت و سرشو تکون داد.
-شماها دیوونه اید.
°دیوونه یا هرچی..... جواب؟.

در دفتر یهو با شتاب باز شدو جنی از ترس بالا پرید، ووسونگ از جاش بلند شد و فقط هیونجین بود که خیلی ریلکس و با رضایت داشت به فرد روبروش نگاه می‌کرد.


Light in the dark(jensoo) Where stories live. Discover now