پارت چهارم 🌚

379 59 17
                                    

ن.... نک..... نکنه.... م..... من...... ع.... عا..... شقش شدم؟
نه نه این امکان نداره یهو یه صدای آشنا پشت سرم گفت:چرا وسط پیاده رو خشکت زده با خودت حرف میزنی، بکش کنار.
برگشتم دیدم جیسو عه دوباره گُر گرفتم با تته پتته گفتم :ب.... ببخشید
جیسو چشماشو ریز کرد و با یه پوز خود شیطانی طرف من اومد
جیسو :چیشد چرا انقد قرمز شدی؟ چرا هروقت منو میبینی به تته پتته میفتی؟
یه ابروش رو بالا انداخت و نزدیک تر اومد و ادامه داد :نکنه عاشق من شدی؟
سرمو یه سمت دیگ برگردوندم و گفتم :نه... چ.. چی میگی بابا من چرا باید عاشق تو بشم؟
جیسو :نمیدونم، قیافت یه چیز دیگ میگه
جنی :تو دیوونه ای
بعد جیسو رو هول دادم کنار و رد شدم و بدو بدو از اونجا دور شدم
وقتی مطمعن شدم که ازش دور شدم کنار یه دیوار ایستادم و شروع کردم به نفس نفس زدن و قلبم رو ماساژ میدادم که یهو یه دست دور دهنم رو گرفت و منو کشوند داخل کوچه
از شوک نمیدونستم چیکار کنم، قیافش رو نمیدیدم ولی بوی الکل میداد و مشخص بود مسته، خیلی ترسیدم بودم که منو یهو کشوند رو زمین روم خیمه زد تا دستش کنار زد جیغ زدم و اشکام شروع کردن به ریختن خیلی ترسیده بودم دستمو بالا سرم گرفت و گفت :آروم کوچولو نترس زیاد طول نمی‌کشه
ياخدا میخواست باهام چیکار کنه
****************

داشتم سمت خونه میرفتم و با پاهام به سنگا لگد میزدم که یهو صدای جیغ شنیدم، چقد صداش شبیه...... بدو بدو سمت صدا دوییدم
درست حدس زده بودم اون جنی بود و یه مرد روش خیمه زده بود و جنی هم گریه میکرد و به مرده مشت میزد تا ولش کنه
از تو شلوارو چاقویی که همیشه همراهمه رو درآوردم (سخن نویسنده :جیسو همیشه با خودش یه چاقوی فیک داره که اصلا تیز نیست و نمیتونه به کسی صدمه بزنه فقط برا ترسوندن عه چون همیشه تو خیابون مزاحمش میشدن برا همین همیشه همراهش عه)
یقه‌ی اون مرد رو کشیدم و از جنی جداش کردم و یه مشت تو صورتش زدم اونم پخش زمین شد و گفت :توی هرزه چطور جرعت کردی تو کار من دخالت کنی؟
جیسو :بله؟ تو چطور جرعت کردی به این دختر دست بزنی ها؟
اون های آخرش رو با داد گفتم و خودمم نمیدونستم چرا انقد عصبانی ام
با مشت دوباره کوبیدم تو صورتشو چاقوم رو طرفش گرفتم و گفتم گمشو همین الان تا به پلیس زنگ نزدم، تا چاقوم رو دید با ترس از جاش بلند شد و بدو بدو فرار کرد مرتیکه ترسو
سمت جنی رفتم که خودشو یه سمت گوله کرده بودو اشک می‌ریخت، کاملا مشخص بود که چقدر ترسیده
جلوش نشستم و گفتم نترس چیزی نیست، تموم شد اون رفت
یهو سرشو بلند کرد و با چشمای خیس و قرمزش بهم نگاه کرد
یهو جنی خودشو تو بغلم انداخت و شروع کرد به گریه کردن و میون اشکاش میگفت :مم...... ممنونم..... خ... هق...... خیلی ممنونم... هق..... اگه تو نبودی معلوم نبود...... ا... اون عوضی باهام چیکار می‌
یهو دیدم تو بغلم شل شد و با بهت نگاش کردم دیدم بیهوش شده
چشمام از ترس گرد شد و سریع دستم رو زیر زانوش گزاشتم و بلندش کردم و بدو بدو سمت خیابون رفتم و یه تاکسی گرفتم و سریع گفتم آقا لطفا برید بیمارستان سریع
بعد از کلی ترافیک بالخره رسیدیم بیمارستان بدو بدو سمت پیشخان رفتم و گفتم :ل....لطفا کمک کنید بیهوش شده
دکترا اومدن و اونو ازم گرفتن
کنار اتاقی که جنی رو برده بودن منتظر بودم که یه ربع بعد پرستار اومد :به خاطر یه چیزی خیلی ترسیده بودن برا همین بیهوش شده بود.... بهش یه آرام بخش زدیم و الان خوابه سرمش تموم شد مرخصه..

Light in the dark(jensoo) Donde viven las historias. Descúbrelo ahora