پارت 20 روشنایی در تاریکی :
+داری زیادی از حدت میگذری لی هیونجین.
هیونجین شروع کرد به خندیدن.
°زیادی؟دوباره خندید.
°ولی این فقط برای این بود که بهت نشون بدم که بیشتر از اینم میتونم پیش برم جیسوشی.و از جاش بلند شدو پشت جنی ایستاد و دست راستشو رو صورت جنی گذاشت و انگشتاش رو به لپای جنی فشار داد و سرشو تکون داد.
°مثلا این خانم خوشگلی که عاشقشی رو از زمین محو کنم؟ میدونی که من اینجام که درد از دست دادن عزیزات رو بکشی.
جیسو خودشو، جنی رو طرف خودش کشید و پشتش قایمش کرد.
+هیچ غلطی نمیتونی بکنی.هیونجین که تا الان هیچ حالتی تو صورتش نبود، عصبی انگشتش رو طرف جیسو گرفت.
°بشین و همینجوری منو دست کم بگیر. خودت میبینی که چه غلطی میتونم بکنم.
+منتظرم.جیسو گفتو دست جنی رو گرفت و از شرکت بیرون اومد.
-ج... جیسو.. هق..... مامانم... هق.... مامانم.
+میدونم عزیزم... گریه نکن، الان میریم.
جیسو در ماشین رو باز کردو جنی رو توی ماشین نشوند و خودشم رو صندلی راننده نشست.
-ماشین از کجا آوردی؟.
+ماشین مامانم عه. عجله داشتم برای همین برش داشتم.جیسو گفتو پاشو رو پدال فشار داد.
****
دستاش از ترس میلرزیدن و نمیتونست با کلید درو باز کنه برای همین جیسو کلید رو از جنی گرفت و درو باز کرد.
جنی توی خونه پرید و کل خونه رو گشت.
-نیست.... نیست.
~چی نیست؟.جیسو و جنی طرف صدا برگشتن و با بُهت به مامان جنی که تو چهارچوب در اتاق ایستاده بود خیره شدن.
جنی سریع پیش مادرش رفت و سرتاپاش رو چک کرد.
-خوبی؟ چیزیت نشده؟.
~برای چی باید چیزیم باشه؟.جیسو با اخم جلو اومد و گفت :
+شما امروز بیرون نبودید؟
~نه من اصلا امروز بیرون نرفتم.
-یعنی چی؟.
+اون مامانت نبوده، فقط شبیه مامانت بوده. صورتشو دیدی؟.
-نه کاملا، نیم رخ بود.
جیسو به نشانه تایید سرشو تکون داد و جنی نفسشو از روی آسودگی بیرون داد.~نمیخواین بگین اینجا چه خبره؟.
جنی و جیسو به هم نگاه کردن.
+چیزی نشده. بیرون بودیم.... که جنی یه خانومی رو دید که.... که... .
-دزد....آره دزدینش.... خیلی شبیه شما بود فکر کردم شمایید.
~اها که اینطور.
+بله.
-جایی میری؟.
~آره، بابات داره میاد دنبالم میخوایم بریم خرید، میای؟.
-نه.
~باشه.
گفتو از خونه بیرون رفت.جنی روی مبل نشست و سرشو ماساژ داد.
+معذرت میخوام.
-برای چی؟.
+برای اینکه تقصیر منه که اینجوری شد.
جنی از رو مبل بلند شدو جیسو رو بغل کرد.
-اینجوری نگو. کجاش تقصیر تو بود.
-تو خیلی به موقع اومدی...... صبر کن ببینم، تو اونجا چی کار میکردی؟
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...