پارت 13 روشنایی در تاریکی :
کل شب رو به حرفای مامانش فکر میکرد هرچند که دیشب به مامانش گفت که دیوونه شده و همچین چیزی اتفاق نیفتاده ونخواهد افتاد ولی بازم کل دیشب ذهنش رو مشغول کرده بود هنوزم که داشت از پله های آپارتمان پایین میرفت ذهنش مشغول بود ولی با خودش زمزمه کرد :
+نه نه همچین چیزی نیست.... مامان اشتباه میکنه... بعدشم اون از عشق چی میدونه؟ اگه عشق حالیش بود که وضع هیچکدوممون این نبود.جیسو همیشه از دست مامان و باباش عصبانی بود، از دست باباش برای اینکه اون اشتباه رو کرد و از مامانش برای اینکه باباشو انقدر راحت ترک کرد و بهش فرصت جبران نداد.
جنی امروز زودتر بیدار شده بود که از جیسو جا نمونه، دور بوم نقاشیشون کاغذ محافظ پیچیده بود که تا به مدرسه میرسند خراب نشه.
جیسو هم پشت در خشکش زده بودو با خودش حرف میزد، جنی که پشت در ایستاده بود میتونست صدای جیسو رو بشنوه ولی جیسو خیلی آروم حرف میزد برای همین جنی متوجه نمیشد چی میگه برای همین به در نزدیک تر شد.
-جیسو؟ تویی؟.جیسو به خودش اومد و سرفه ای کرد تا افکارش رو خلاص کنه دستش رو رو دستگیره گزاشت و پیچوندش و همونطوری که سرش پایین بود.یه قدم جلو برداشت و سرشو بالا آورد وبا جنیی مواجه شد که الان میشه گفت باهاش نزدیک 5 تا 10سانت فاصله داشت، تاحالا از این فاصله بهش نزدیک نبود و میتونست ضربان قلبش رو حس کنه و نگران بود جنی صدای قلبش رو بشنوه و اگه میشنید نمیدونست چی باید بهش بگه چون خودشم جوابی براش نداشت ولی نمیدونست که ضربان قلب جنی هم اونقدر بالاس که صدای قلب جیسو به گوشش نمیرسه.
میشه گفت نزدیک 5 دقیقه بدون حرف زدن بهم خیره شده بودن، جنی چون جیسو انقد نزدیکش ایستاده سست شده بود،وجیسو شکه شده از احساساتی که هروقت جنی رو اینروزا میبینه بهش دست میده.
یکم بعد جنی بر خلاف میلش فاصله گرفت تا جیسو بتونه بیاد بیرون.
+چرا اینجا ایستادی؟ خودتو چسبوندی به در.
-ببخشید.
جنی نفس عمیقی کشید تا یکم بتونه ضربان قلبش رو کنترل کنه.
لبخندش رو تحویل جیسو داد و بوم رو بالا گرفت.
-فکر کنم بهترین چیزی باشه که تو مسابقه هست.
+فکر نکنم... اونقدرا هم خوب نیست.
-یاااا... اینجوری نگو خیلی قشنگه بهت افتخار میکنم.
+افتخار؟ چرا یه جوری میگی انگار مامانمی؟.
-نمیدونم یه لحظه احساس مادر فرزندی بهم دست داد خخخخ.
اینو گفتو زد زیر خنده ولی در کمال تعجب جیسو هم داشت میخندید، نه مثل جنی ولی خب به هر حال اون داشت میخندید.
جنی خیلی خیلی خیلی خوشحال بود از اینکه بالاخره جیسو داره میخنده، زیر لب زمزمه کرد
-باید اینو به یئوپ بگم.جیسو که به خودش اومده بود ایستاد و با انگشت اشارش به لبش کشید... شوک شده بود، اون داشت میخندید و این براش عجیب بود چون توی این 5 سال نتونست حتی زورکی یه لبخند بزنه.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...