پارت 24:
(jensoo)گوشیشو برداشت و شماره جنی رو گرفت :
+بیا پایین.
جنی با صدای گرفته جواب داد :
-امروز زود بلند شدی. صبر کن کتابامو بزارم تو کیفم الان میام.
+گریه کردی؟
-نه الان میام.-سلام.
جیسو بدون اینکه چیزی بگه جنی رو بقل کردو سرشو تو موهاش که دورش ریخته بود فرو کرد.
+هیچی نگو فقط بزار چند لحظه این طوری بمونم.
-باشه.
گفتو دستشو دور جیسو حلقه و کمرشو نوازش کرد.+دیگه خسته شدم از دست مامان بابام. دارن دیوونم میکنن.
-چرا؟ بابات چیشد راستی؟
+کار هیونجین عه، برای بابام پاپوش دوخته.
+ولی الان مساله اون نیست. مامانم اینا دارن یه چیزی که میدونم مهمه رو ازمون مخفی میکنن حتی هیونجینم اینو میدونه ولی چیزی نمیگه هیچکدوم چیزی نمیگن.
+چشمات پف کرده چرا میگی گریه نکردی؟ چی شده؟با صدای بسته شدن در جیسو برگشت.
+مامان؟ کجا میری؟چه وون یه نگا به جنی و جیسو کردو موهاشو پشت گوشش انداخت.
~میرم... میرم کارای باباتو بکنم، یه سری مدرک دارم ببینم چیکار میتونم بکنم.ابرو های جیسو بالا پرید.
+تو میخوای نجاتش بدي؟
چه وون چشم غره ای رفتو سوار ماشینش شد.
~زود باشید برید مدرستون دیر شد.
گفتو به سرعت از اونجا دور شد.
جنی دستشو دور دست جیسو حلقه کرد و به سمت مدرسه راه افتادن.***************
(چهلیسا)=رز؟ تو چت شده؟
÷چیزیم نشده.
=از دیروز تو فکری، به اون ماجرا که فکر نمیکنی نه؟
÷نبابا به فکر اون نیستم چیزیم نیست.
=باشه باور میکنم.
ليسا با دیدن جنی و جیسو براشون دست تکون داد تا پیششون بیان.-میبینم که به تنظیمات کارخونه برگشتی لالیسا.
=آره دیگه اینطوره.
+خوبه، جنی خیلی نگرانت بود. سلام رزی.
رزی با تنفر به جیسو نگاه کرد.
÷سلامم.
+چرا اینجوری نگاه میکنی؟
رزی نفسشو بیرون داد و وارد کلاسش شد.-لیسا خوب شد حالا معلوم نیست رزی چش شده.
ليسا خندیدو دستشو دور گردن جنی انداخت.
=بیخیال بیا برم تو کلاسمون.
+يااا لالیسا جلو من دستتو میندازی دور دوست دختر من.
جیسو گفتو دست لیسا رو کشید تا از جنی دور بشه.
=دوست دختر تو دوست منه ها.
+دوستته اما نیاز نیست انقد بهش نزدیک شي.
=اوکی بابا دوست دخترت مال خودت خودم تنهایی میرم تو کلاس بالاخره که کلاس تو اینجا نیست.
لیسا زبونشو درآورد و با دو وارد کلاس شد.
+من تورو...... .
-خب دیگه توهم برو تو کلاست.
جنی بوسه ای رو گونه جیسو گذاشتو وارد کلاسش شد.°او او او دختر عموی عزیزم.
جیسو یقه هیونجین رو گرفت.
+همین الان میری و میگی که کار تو بوده عوضی. بابامو از اونجا در میاری.
°اوه چقدر ترسیدم. فکر میکنی درسته اینجوری یقه مدیرتو بگیری؟
+مسخره بازی درنیار. بابامو از اونجا در میاری و میگی کار تو بوده و یه چیز دیگه پسر عموی عزیزم.
جیسو با کنایه گفتو ادامه داد.
+یه چیز دیگه هم باید بگی، باید بگی چیو ازم مخفی میکنن.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...