پارت 27 پایان :
مادرشو رو تخت خوابوند و رو صندلی کنار تخت نشست. درحالی که به مادرش نگاه میکرد تمام اتفاقات امروزو مرور کرد. با یادآوری جنی دوباره عصبی شد ولی الان وقتش نبود، باید خودشو جمع و جور میکرد به خاطر مادرش به خاطر برادر و خواهرش.
خندش گرفت چقدر زود پذیرفت که خواهر داره، برای چهیونگ ناراحت بود و دلش میخواست براش جبران کنه، میخواست مثل یه خواهر بزرگتر رفتار کنه هرچند که فقط چندماه ازش بزرگتر بود.
فضای خونه به شدت سنگین بودو یئوپ رفته بود. همچنان جونگی و چهیونگ بدون هیچ حرفی بهم خیره شده بودن، چهیونگ با نفرت و جونگی؟ اون هیچ حسی نداشت، کاملا خنثی بود فقط داشت تک تک نقاط صورت چهیونگ رو بررسی میکرد.
×شبیه مادرتی.
÷واقعا ؟این تنها چیزی بود که الان میتونستی بگی؟
×فقط یئوپ به من رفته تو و جیسو به مادراتون رفتید.
÷تو دیگه چه آدم پست و خودخواهی هستی. من چه انتظاری داشتم؟ من واقعا احمقم،چه فکری با خودم کرده بودم که اومدم و جلوت وایستادم؟ چی مثلا تو میومدی و معذرت خواهی میکردی؟ چمیدونم یه بهونه مسخره جور میکردی و میگفتی، ولی تو...... داری راجب اینکه به کی رفتیم حرف میزنی. تو اصلا میدونی من به خاطر اینکه دوقولو های تو اذیت نشن چقدر عذاب کشیدم؟ هرشب و هر روز از اون عوضی کتک خوردم اونقدر که بعضی شبا از درد خوابم نمیبرد.چهیونگ متوقف شدو لباسشو درآورد و حالا با یه نیم تنه ایستاده بود.
جاهای ضربه شلاق و ضخماش رو شکم و کمرش خودنمایی میکرد.
÷اینارو میبینی؟ تمام این ضخما به خاطر توعه، ولی اینا فقط ضخمای روی بدنمه، پس ضخمای قلبم چی؟ میدونی اون چندباری که اون عوضی سعی کرد بهم تجاوز کنه چقدر بهم ضربه زد؟ اصلا میدونی چه حسی داره یکی بدنتو دستمالی کنه؟ و یا مادرت بره تو اتاق و گوشاش رو بگیره تا اون عوضی هر کاری میخواد بکنه؟ اگه موفق میشدو بهم تجاوز میکرد چی میشد؟ اگه شانس باهام یار نبودو بیهوش نمیشد چی؟ تمام عمرم باید با یه لکه بزرگ کثیف زندگی میکردم درحالی که شماها راحت بودید، به خاطر توووو لیسای من قاتل شد به خاطر شماهااااا.جونگی سرشو پایین انداخت نمیتونست تو چشمای چهیونگ نگاه کنه. اون لحظه واقعا عذاب وجدان گرفت ولی همچنان به اون دختر بی حس بود و پشیمون بود؟ نمیدونست واقعا نمیدونست.
×من...... واقعا.... متاسفم.... ولی چاره دیگه ای نداشتم، من گند زده بودم و نمیخواستم بچه هام به چشم یه خیانت کار بهم نگاه کنن.جیسو دیگه نتونست ساکت باشه با قدمای بلند به پدرش نزدیک شدو چهیونگ رو پشتش مخفی کرد و تموم دردایی که امروز کشیده بودو سر پدرش خالی کرد.
+ولی الان نگاه میکنم. به چشم یه خیانت کار عوضی پست نگاه میکنم بهت. داره میگه یه نفر به خاطر خودخواهی تو کل زندگیش عذاب کشیده و تازه اون یه نفر دختر خودته ولی تو به هیچ جات نیست.
×جیسو....... .
+هرگز... هرگز دیگه اسم منو به اون زبون کثیفت نیار. دیگه نه من بابایی مثل تو دارم نه تو دختری به اسم من داری.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...