**جنی **
-جیسووو.... آيش چرا منتظرم نمیمونییی.. فک کنم باید زودتر بیدار شم ايش.
در کمال تعجب سرعتشو زیاد نکرد و سرشو نچرخوند، ولی بازم بدون اهمیت به حرفام به راهش ادامه داد......داره نرم میشه آخجون.-نقاشیت واقعا خوبه ها.
+اوهوم.
چی ؟جواب داد... واقعا؟.... الان جوابم رو داد؟... خخخخخ خوبه.
-بعد مدرسه دوباره بیا خونمون ادامش رو بکش....فک کنم امروز تموم شه... و مطمعنم با هنر تو حتما برنده میشیم.
+یه جوری هیجان داری انگار تو مسابقه شرکت کردیم.هوف، برای من بردن تو مسابقه مهم نیست، برام بردن با تو مهمه، برام شرکت کردن با تو، توی مسابقه مهمه........ وا از کی تاحالا من از این حرفا بلد بودم، ههههههه.
-خب بردن رو دوست دارم.
چیزی نگفت.
-تو چرا توی فضای مجازی نیستی؟ نه فیسبوک داری نه اینستاگرام.
+خوشم نمیاد... که چی بشه از خودم عکس بزارم تا چندتا آدم علاف یا هیز کلا هرجور آدمی که من نمیشناسم عکسمو ببینه.... نمیتونم درک کنم.
-خب میتونی اکانتت رو شخصی کنی تا فقط کسایی که میشناسیشون ببیننت.
+از عکس گرفتن هم خوشم نمیاد.
-ااااا چه بد چون الان میخوام باهات عکس بگیرم.
اینو گفتمو سریع دوربین گوشیمو روشن کردمو، دستمو دور گردنش انداختم و باهاش یه عکس گرفتم.
-ايش چرا دوربینو نگاه نکردی یه بار دیگ.
چونشو گرفتم و سمت دوربین چرخوندم.... آيش خیلی بهم نزدیک عه قلبم...... کلیک (صدای عکس عه مثلا 😂)
-بد نبود یکم لبخند بزنی.....ولی همینم خیلی خوبه.
+چرا خیلی خوبه؟
-ها؟..همینجوری..... رسیدیم.
اینو گفتمو سریع رفتم تو مدرسه.... جنی احمق یکم بیشتر جلو دهنتو بگیر...
=سلام اونی
-سلام لیسا... از رزي خبر داری؟ از دیروز جواب تلفنم رو نمیده کارش داشتم.
=واقعا؟ الانم نیومده... وای يعني چی شده.
حالت صورت لیسا یهو عوض شدو سریع به رزي زنگ زد.
=جواب نمیده.
-شاید دیرتر میاد... صب کن..=جنی چرا نمیاد؟
-نمی..... آها اومد اوناهاش.
=کجا بودی ؟چرا دیر اومدی؟ چرا جواب تلفنم رو نمیدی؟ چرا ماسک زدی؟
لباس لیسا رو گرفتم و کشیدمش
-دختر بیچاره رو خفه کردی با سوالات.
÷خواب موندم.... شارژم هم تموم شده بود..
=سرما خوردی؟ حالت خوبه؟
÷آره یکم سرما خوردم... برا همین ماسک زدم.
=چرا مراقب خودت نیستی؟ ببینم تب داری؟
=خداروشکر تب نداری آخيش.
رزي بدون توجه به لیسا رفت سر جاش نشست... این لیسا چرا اینجوری میکنه؟
-لیسا؟
-یه سوال ازت میپرسم راستشو بگو.
=باشه
-تو از رزي خوشت میاد؟
=معلومه، هههه، اگه ازش بدم میومد که باهاش دوست نبودم.
-نه... منظورم اینه که، عاشقشی؟
لبخند لیسا جمع شد و قیافش جدی شد
=جن..
حرفش با اومدن آقای کیم قطع شد...
~بچه ها براتون یه خبر دارم..... اول از همه باید بگم که شماها بهترین کلاس من هستید و با شماها بیشتر حال میکنم.......
برای همین میخوام همه شمارو به عروسیم دعوت کنم.. خوشحال میشم بیاید.
§اوووو آقای کیم بالاخره داره ازدواج میکنه خخخخخ.
یکی از بچه های ته کلاس گفت
^آقای کیم با کی؟ ما میشناسیمش؟
~آره بچه ها شماها خیلی خوب میشناسیدش.
^اوووو پس یکی از تو مدرسس کیه؟
~دکتر مدرسه.... کیم سوکجین.
§ااااااا........ دیدید گفتم.... من بهتون گفته بودم اینا عاشق همن هههه.
°حالا عروسی کیه؟
~ماه دیگه... دعوت نامه ها آماده شد بهتون میدم.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...