پارت 16 روشنایی در تاریکی :
با احساس نور خورشید که مستقیم به چشمش میخورد چشماشو باز کردو دستشو جلو نور گرفت تا مانع تابش نور خورشید روی صورتش باشه.
برای اولین بار تونسته بود با آرامش بخوابه.
گلوش هنوز یکم درد میکرد، رو تخت نشست و به اطرافش نگاه کرد.
با تعجب به بیرون پنجره نگاه کرد.
+چرا هوا هنوز انقد روشن عه؟ یعنی کم خوابیدم؟.
یهو در اتاق باز شد و جنی اومد تو.
-عه بالاخره بیدار شدی؟.
+بالاخره؟.
-آره، ههه از دیروز خوابی تا الان، البته خیلی تب داشتی. بزار ببینم الان تر چه وضعی.
جنی گفتو جلو تر اومد و دستشو رو پیشونی جیسو گزاشت.
-خوبه تبت پایین اومده..... صبر کن چرا داره داغ میشه؟.جیسو سریع عقب کشید.
+من.. خوبم.
+متاسفم که مزاحمت شدم، الان میرم.جیسو خواست از رو تخت بلند بشه که دستای جنی رو شونه هاش نشست و مانع بلند شدنش شد.
-نچ نچ خانم خانما، فعلا باید بمونی. تازه با مامانت حرف زدم اون تا شب دادگاه داره و خوشحال شد که اینجایی و اینکه برات سوپ درست کردم.+سوپ؟ خودت درست کردی؟.
جنی دستاشو جلو جیسو گرفت.
-اره با همین دستا.
+واو.... صبر کن ببینم.
جیسو شکه از جاش بلند شد و به لباسای تنش نگاه کرد.
+لباسام؟.
-آ.. آره، با لباس مدرسه که نمیتونستی بخوابی برای همین لباس خوابم رو تنت کردم.
+تنم کردی؟ تو؟.
-اره... نیاز نیست نگران باشی چشم بسته اینکارو کردم.جیسو گرمش شد و میتونست سرخ شدن گونه هاشو حس کنه. دستاشو رو گونه هاش گذاشت، به طرف پنجره رفتو پنجره رو باز کرد، با دستش خودشو باد زد.
-بگذریم... دیشب جات راحت بود؟ خوب خوابیدی؟ الان بهتری؟.
+راستش دیشب اولین باری بود که بعد سالها تونستم کامل و بدون کابوس بخوابم.
-واقعا؟.
+آره.
-خوبه.
-الان واقعا بهتری؟ یعنی هم روحي هم جسمی؟.
+آره ،برام عجیبه که چرا گزینه اول برای اولین بار خوبه.
-خیلی خوشحالم که اینطوره.
+ممنون.
-خواهش میکنم.
-بیا بریم سوپ بخوریم.
+باشه.جنی از اتاق بیرون رفتن جیسو هم پشت سرش.
~اوه بیدار شدی؟.
+سلام بله. متاسفم که اینجوری شد.
~یاا چرا متاسفی؟ خیلی هم خوب شد.
-مامااان.
~باشه باشه.
-بشین جیسو.
جنی صندلی رو کشید که روش بشینه.
~نه نه نشین، پاشو این غذارو ببر پایین بابات یادش رفت بگیره، میخواد برا مادربزرگت ببره، میاد الان دم در.
-باشه.غذارو از مامانش گرفت و سمت جیسو برگشت
-الان میام.
+باشه.
جیسو گفتو روی صندلی نشست.
مامان جنی سرشو جلو آورد تا ببینه جنی رفته یا نه. با صدای بسته شدن در، سریع صندلی رو کشید و کنار جیسو نشست.
بشقاب جلوی جیسو رو برداشت و با سوپ پرش کرد.
~بیا بخور از دیروز چیزی نخوردی.
جیسو با سرش تعظیم کوتاهی کرد و مشغول خوردن شد.
هه سو دستاشو توهم قفل کرد و سرتاپای جیسو رو رسد میکرد.
~میدونی برای جنی خیلی مهمی؟ اون حتی با بهترین دوستشم اینجوری نبود.
YOU ARE READING
Light in the dark(jensoo)
Fanfictionقسمتی از فیک : مثل یه روشنایی اومدی تو تاریکی زندگی من تو یهویی اومدی و منو از اون تاریکی دنیای خودم کشیدی بیرون، تو تکتک دیوارایی که دورم چیده شده بودن رو خراب کردی و قلبم و روحمو تصرف کردی. ولی الان 6 ماهه که اون لبخندت و چشمهای گربه ایت که منب...