-یه بچهی دیگه؟ این پنجمین بچه توی این ماهه.جرارد با کلافگی گفت و انگشتهاش رو بین موهای قهوهای رنگ کوتاهش کشید.
خیره به فایلی از اطلاعات بچهای که صبح اون روز گم شدنش به ادارهی پلیس گزارش شده بود، غرق فکر شد.
عکس پسر بچه روی صفحهی اول فایل ضمیمه شده بود؛ ۶ ساله بود، با قد یک متر و هفت سانت، موهای طلاییِ صافی که تا گردنش میرسیدن و چشمهای آبی رنگ.
جرارد انگشتهاش رو روی پیشانیش کشید و برای تمرکز کردن تلاش کرد.
-من که فکر میکنم این مسئله عادیه. همیشه بچهها گم میشن...منظورم اینه که...
صدای ویلیام، بازرسی که زیر دست جرارد بود، توسط رئیسش قطع شد:
-آره این عادیه ویل. ولی ما همیشه بچهها رو پیدا میکردیم و برمیگردوندیم. توی یک سال اخیر...خصوصا این سه چهار ماه آخر...تعداد گم شدهها هر روز داره بیشتر میشه و ما از بین حدود ۲۵ تا بچهی گم شده توی این چند وقت، فقط یکیشون رو پیدا کردیم و به خونهش برگردوندیم! این روستا شاید اونقدر کوچیک نباشه اما اونقدر هم بزرگ نیست که نشه این بیچارهها رو پیدا کرد.
لحنِ مرد پر تنش، اما صداش پایین بود.
در کسری از ثانیه، جرقهای از الهام به ذهن جرارد برخورد کرد؛ لبهاش از هم باز شدن و با بیقراری از جا بلند شد.
-زود باش ویل! سریع برام کل فایلای بچههای گم شده توی یک سال اخیر رو بیار...بجنب!
جملهی آخر رو فریاد زد وقتی ویلیام رو خشک شده و بیحرکت دید. با فریاد فرماندهش، ویلیام به سرعت از اتاق فرمانده هوران خارج شد و به طرف اتاق بایگانی حرکت کرد.
جرارد قدمهای کلافهش رو داخل اتاق کار بزرگش به جهات مختلف میکشوند و کِرمی که داخل ذهنش وول میخورد، داشت ذره ذره از تودهی چربیای که داخل جمجمهش قرار داشت، تغذیه میکرد؛ اون باید میفهمید چه ارتباطی بین بچههای گم شده هست.
بالاخره با ورود ویلیامی که زیر دستهای از فایلها داشت له میشد، جرارد از فکر بیرون اومد و به سمتش شتافت و دستههای فایل رو گرفت و روی میزش گذاشت.
-تنهام بذار.
دستور داد و بعد از اطاعتِ ویلیام و خروجش از اتاق، به طرف فایلها حمله ور شد.
چهل دقیقهی بعد، فرمانده هوران بود که نفس نفس زنان از اتاقش داخل ادارهی پلیس خارج شد، ویلیامی که سمتش دوید رو نادیده گرفت و با گفتن "بعدا. "، پسر رو دست به سر کرد و از اداره بیرون زد.
قدمهای بلندش مسیر میان محل کار تا خانه رو طی میکردن اما سراسر بدنش در لرزش بود.
با شتاب دستش رو مشت کرد و به در کوبید.
YOU ARE READING
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfiction"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"