شاه و رُخ

287 65 45
                                    


-اون ماشین باباست!

حیرتی بی‌سابقه، تار‌های صوتی زین رو به حرکت در آورده بود.

پیشانیش رو از شیشه‌ی سرد پنجره فاصله داد و گام‌های بلند و محکمش، پسر رو به در ورودی خانه رسوندن.

و سرمایی سوزان قلب پسر رو احاطه کرد زمانی که نگاهش با نگاهِ بی‌روحِ مدیر برنامه‌های پدرش گره خورد.

ثانیه‌ها یخ بستن و وجود زین رو منجمد کردن. دمای هوا در چند هفته‌ی اخیر، در رمپساید پایین اومده بود اما لرزی که شانه‌های پسر رو به حرکت خفیفی وادار کرد، در اثر نگاهِ بی‌تفاوت و خیره‌ی سارا ایجاد شده بود.

-میری کنار؟

انزجاری که با حروف به حروفِ کلماتِ سارا عجین شده بود، نفرتی رو در قلب زین شعله‌ ور کرد.

-بابام کجاست؟

زین پرسید و ستون فقرات خمیده‌ش رو صاف کرد.

حالا میتونست از بالا به سارا نگاه کنه و مطمئن باشه اون زن نمیتونه به زور به مأمن امن زین و مادرش تجاوز کنه.

-بابات کلی کار داره بچه. داره روی فیلم جدیدش کار میکنه و واقعا وقت نداره بیاد اینجا...

کلمه‌ی آخرش رو جوری بیان کرد که انگار محل زندگیِ  پدربزرگِ مُرده‌ش، براش مشمئز کننده‌ست.

-حالا این رفتارای احمقانه‌تو بذار کنار چون باید بیام داخل. پدرت بهم یه سری کار سپرده.

ادامه داد و دست آزادش رو که بر خلاف دست دیگه‌ش، کیفی حمل نمیکرد، روی سینه‌ی زین گذاشت تا پسر رو کنار بزنه.

تلاش‌هاش بی‌ثمر موندن و چشم‌های کهربایی فام و بی‌حالتش رو بالا کشید و به چشم‌های خشمگین پسر رو به روش خیره شد.

-باید به سم بگم که بزرگ و قلدر شدی. بچه‌ها توی سن تو زود بزرگ...

صدای خش‌ دار و عصبیِ اَرورا، صحبتِ سارا رو ناتمام گذاشت:

-این اینجا چیکار میکنه؟!

حرارتِ لحنِ زن ناشی از حرصش بود.

-خوب شد اومدی رُز! بذار بیام داخل باید یه سری مسئله رو به تو و زین بگم.

سارا بی‌قرار بود و این کم تحملی نشأت گرفته از عجله‌ش برای انجام وظیفه‌ش و ترک اون مکان بود.

اما شنیده شدن اسم مستعاری که سموئل به اَرورا داده بود از زبانِ سارا، جرقه‌ای بود برای انفجار انباری از باروت.

زین زمانی به خودش اومد که مادرش در کسری از ثانیه پسرش رو به کنار رانده بود و یقه‌ی کت زنانه‌ی سارا رو به دست گرفته و پُتْکِ فریادِ جملات نامفهومش رو به صورت سارا میکوبید.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now