تهوع

283 62 46
                                    


"آنی بیشترین بهره را از زمان میگرفت. هنگامی که او در جیبوتی بود و من در عدن، و عادت داشتم که بیست و چهار ساعت به ملاقاتش بروم، سخت در تلاش برای افزودن سؤ تفاهم‌های بین‌مان بود؛ درست تا شصت دقیقه قبل از رفتن؛ درست مدت زمانی که احساس میکنی ثانیه‌ها یکی یکی میگذرند. یکی از آن شب‌های وحشتناک را به یاد می‌آورم."

-هزا! جک! بیاید برای شام.

صدای بلند خانم لیما که در زیرزمین پیچید، هری رو از دنیای جامدِ کلمات بیرون کشید. کتابِ بین دست‌هاش رو بست و نگاه کوتاهی به پدرش انداخت.

-من یکم دیگه میام. قسم میخورم، فقط یه پاراگراف مونده. دلم نمیخواد از وسطش ولش کنم.

هری روی موندن و خواندن کتاب پافشاری کرد و نگاهِ پر خواهشش رو به جک دوخت.

-باشه. فقط یه پاراگراف! زود بیا پسر.

جک موافقتِ مشروطِ خودش رو اعلام کرد و از روی کاناپه برخاست و زیرزمین رو به مقصد آشپزخانه‌ی خانم لیما ترک کرد.

هری دوباره بینِ رودخانه‌ی کلمات شروع به شنا کرد:

" مجبور بودم که نیمه شب بروم. به سینمای روبازی رفته بودیم. ناامید بودیم، او هم به اندازه‌ی من. فقط او رهبری را به عهده داشت. در ساعت یازده، در آغاز فیلم اصلی، بدون آنکه حرفی بزند دستم را گرفت و در دست‌هاش فشرد. شادی تلخی مرا فرا گرفت بدون اینکه احتیاجی به نگاه کردن داشته باشم فهمیدم که ساعت یازده است. از آن لحظه گذر ثانیه‌ها را حس کردیم. این مرتبه برای سه ماه همدیگر را ترک میکردیم. در لحظه‌ای تصویری سفید روی پرده افتاد، فضا کمی روشن شد و دیدم آنی گریه میکند. و بعد نیمه شب دستم را فشار داد و رهایش کرد. من برخاستم و بدون گفتن کلامی رفتم. کار درستی بود. "

هری تکه‌ای کاغذ سفید برداشت و بین صفحات صد و سی و دو و صد و سی و سه‌ی کتاب گذاشت؛ کتاب رو بست و به عنوانش خیره شد: "تهوع‌". 

اون روز صبح، وقتی حوصله‌ش سر رفته بود به سراغ کتاب‌های پدرش رفت. کتاب‌هایی که تعدادشون از انگشت‌های دست تجاوز نمیکرد و گوشه‌ی زیرزمین، روی هم چیده شده بودن.

کتاب تهوع که نوشته‌ی فیلسوف مورد علاقه‌ی پدرش-ژان پل سارتر-بود رو پیدا کرده بود و شروع به خواندنش کرده بود و بی‌وقفه برای ساعت‌ها ادامه داده بود.

جک بهش گوشزد کرده بود که قرار نیست چیزی از محتوای اون کتاب رو درک کنه اما هری مصمم بود برای مطالعه‌ی کتاب.

کتاب رو به آرومی روی کاناپه رها کرد و به سرعت از زیرزمین خارج شد و پله‌ها رو دو تا یکی بالا رفت و خودش رو به هالِ بزرگ خانه‌ی خانواده‌ی لیما و بعد آشپزخانه‌شون رسوند.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now