همهمهای که منشأش بیرون از اتاق زین بود، سبب شد پسر جوان نفس عمیقی بکشه، چشمهاش رو باز کنه و دستهاش رو از زیر پتو بیرون بیاره تا کمی به بدنش کش و قوس بده.
میلی به ترک کردن تخت گرمش نداشت؛ نرمی تشک و جمع شدن حرارت بدنش زیر پتو، چیزهایی بودن که نزدیک به چهار سال تجربهشون نکرده بود.
پلکهاش رو دوباره روی هم گذاشت اما امواج صوتیای که هوا رو به ارتعاش در میاوردن، به گوشهای هشیارش میرسیدن و توسط مغزش تعبیر میشدن.
-.... نمیدونم چطور باید بگم بهش.
جملهی نصفهی متیو، و بعد صدای نرم هری، خواب رو تمام و کمال از چشمهای زین ربودن.
-شاید اصلا دوست نداشته باشه من اینجا باشم. میخواید من قبل از اینکه بیدار شه برم؟
سوالی که هری در انتها، مشخصاً از متیو پرسید، مسبب شد زین به سرعت از روی تخت بلند شه.
به سمت در گامهایی بلند برداشت و در چشم به هم زدنی خودش رو به منبع صدا، که داخل آشپزخانه بود، رسوند.
متیو و هری، هر دو با دیدن زین جا خوردن.
هری که نگاهش رو از زین دزدیده بود، بدون بالا آوردن سرش، نیم نگاه کوتاهی به زینِ آشفته از خواب انداخت.
-صبح بخیر، زین! بیا بشین برات قهوه بریزم.
متیو به نرمی گفت و از جا بلند شد و به طرف دستگاه قهوه ساز رفت و ثانیهای بعد صدای لیز خوردن قطرات مایعِ تیره رنگ در داخل ماگ، در فضای آشپزخانه پیچید.
-چی رو میخواید بهم بگید؟
لحن سرد زین باعث لرزش نامحسوس بدن هری شد و متیو هم ناخواسته بزاق دهانش رو فرو داد.
-بیا بشین اول صبحانهت رو بخور. دیشبم که درست شام نخوردی.
متیو پیشنهاد داد و ماگ پر از قهوهی زین رو روی میز گذاشت.
زین، در کمال تعجبِ هری و متیو، بدون هیچ اعتراضی پشت میز نشست؛ تکهای نان تست برداشت و روش کرهی بادام زمینی ریخت و با ولع شروع به خوردن کرد.
به قدری در این چند سال از خوردن غذای خوب محروم مونده بود که دلیلی نمیدید برای خالی نگه داشتن شکم گرسنهش.
کمی بعد، با وجود اشتهای بیانتهاش، زین خوردن صبحانه رو متوقف کرد و به صندلیش تکیه داد. حجم معدهش در اثر عادت به کمبود غذا، کوچک شده بود و با مقدار کمی غذا پر میشد.
YOU ARE READING
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfiction"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"