در چند هفتهی اخیر، زندگی زین بیش از حد معمول عادی بود و اون با این آرامش نسبی خو نگرفته بود؛ مادرش مدام در بسترش خوابیده بود و تنها برای غذا خوردن از اتاقش خارج میشد، موجود کریهای که سایهش روی وجود زین سنگینی میکرد کمتر به سراغش میومد و هری مدام کنارش بود.پسرک مو فرفریای که تا میتونست خودش رو در برنامههای روزانهی زین جا میداد؛ به صورت مستمر به مغازهی آقای لیما برای دیدن دوست پسرش رفت و آمد میکرد، زین رو به بهانههای مختلف به خانهی لیماها میکشوند و مسیر رفت و برگشت بین خانه و مدرسه رو باهاش طی میکرد.
شیرینیِ کلامِ هری، رفتارهای کودکانه و در عین حال بزرگسالانهش و جوری که به زین عشق میورزید، پسر رو مثل معتادی دائم الخمر، شبانه روز در عطش دیدار دوبارهشون نگه میداشت.
زین ابداً نمیدونست چطور چنین حجمی از عشق در کُنه وجود اون پسر جا شده و هر چقدر به درون خودش نگاه میکرد، سینهش رو تهیتر و تهیتر میافت. اما نمیتونست منکرِ گرمایی بشه که هستیش رو فرا میگرفت زمانی که نزدیکِ دوست پسرش بود.
پنج روزِ پیش، زین پانزدهمین سال از پا گذاشتنش به جهان رو، با هری و نایل و جما جشن گرفته بود. هری برای اولین بار توی عمرش، کیک درست کرده بود و از خانم لیما کمک گرفته بود. گیتاری که آقای لیما به زین قرض داده بود، با سیمهایی نو، در کنار کیک گذاشته شده بود و نایل و جما، زین رو از خانه بیرون کشیده بودن و تا اسکله، جایی که هری به همراه کیک و گیتار در انتظار زین بودن، راهنماییش کردن.
کیک ظاهر چندان خوبی نداشت و خامهی روش یکدست نبود اما گذاشتن یکم از کیک داخل دهان زین کافی بود تا پسر متوجه بشه که هری اون کیک رو با تمام احساسی که از جانش نشأت میگرفت درست کرده بود.
بعد از خوردن کیک، نایل براشون کمی گیتار زد و اجازه داد امواج دریا با موسیقی همراهی کنن و بعد به زین قول داد که گیتار زدن رو یادش میده.
جما تمام مدت در آغوش دوست صمیمیش، زین نشسته بود و پیش از اتمام مراسم و برخاستن از جاشون بود که همگی فهمیدن دخترک خوابش برده.
هری و زین، در حالی که جما در بغلش بود، نایل و دختر رو به خانه رسوندن و بعد تا خانهی لیماها، به تنهایی قدم زدن.
و حالا بعد از چند روز، زین در حالی که به دیدارش با هِنریک-دانشجوی روانشناسی-فکر میکرد، روی نیمکتِ انتهای کلاسِ خالی نشسته بود.
زنگ تفریح بود و زین ترجیح میداد دور از سر و صدای بچهها داخل کلاس بمونه.
یادآوریِ حرفهای هنریک، دوباره پسر رو به روز ملاقاتشون کشیده بود. زین ازش درخواست کمک کرده بود و علائمی که داشت رو براش توضیح داده بود؛ توهمات دیداری، عاطفهی ضعیف و افکار مریض، اضطراب و افسردگی.
ESTÁS LEYENDO
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfic"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"