گرهی کراواتش رو کمی سفت کرد و برای بار آخر داخل آیینهی اتاقش به چهرهی خودش نگاه کرد.-بابا؟
دخترک پنج سالهای که تنها سر و گردنش و یکی از دستهاش در چهارچوب در پیدا بود، صداش کرد و باعث شد متیو سر بچرخونه و با لبخندی پر احساس به آرنه نگاه کنه.
-بیدار شدی کوچولوی من؟ میخواستم با یه سینی صبحانه توی تختت سورپرایزت کنم.
به طرف دختر گام برداشت و با رسیدن به در اتاق، روی زمین زانو زد و دستهاش آرنه رو به آغوش پدرش دعوت کردن.
دخترک دستهاش رو دور گردن متیو و سرش رو روی شانهش گذاشت و اجازه داد پدرش اون رو تا آشپزخانه حمل کنه.
پشت میز گردِ چهار نفره، روی یکی از صندلیها آرنه رو نشوند و با خم کردن مخلوطکن روی لیوانِ شیشهای، ترکیب شیر توت فرنگی رو داخل لیوان سر ریز کرد و لیوان رو جلوی دخترش روی میز سبز رنگ گذاشت.
آرنه از شیر متنفر بود و متیو یک میلیون راه رو رفته بود تا در نهایت متوجه شد که آرنه مخلوطِ شیر و توت فرنگی تازه رو دوست داره. و هر صبح لیوان بزرگی از اون اسموتی رو به خورد آرنه میداد تا رشدش تضمین بشه.
-من تخم مرغ میخوام. و نون تست سرخ شده.
آرنه حینی که با پشت انگشتهای اشارهش چشمهاش رو میخاروند گفت و بعد با علاقه از لیوان شیر توت فرنگیش یک قلپ نوشید.
-بله پرنسس. از قبل آمادهشون کردم. من که یادم نمیره آرنه کوچولوم چی دوست داره.
متیو با اطمینان گفت حینی که داخل یه بشقاب دو تا نون تست سرخ شده با کره میذاشت و بعد روشون تخم مرغ پخته شده با روغن رو گذاشت. بشقاب رو جلوی تنها فرزندش قرار داد و پشت میز نشست.
تکهای نون تست برداشت و مشغول درست کردن ساندویچ کرهی بادوم زمینی و عسل برای خودش شد.
-مرسی بابایی.
آرنه با دهان پر زمزمه کرد. پاهاش رو که از صندلی آویزان بودن تکان تکان میداد و بعد از هر لقمهی تخم مرغ و نون تستی که در دهانش میذاشت، یکم از نوشیدنیش میخورد.
متیو دستش رو نوازشوار روی موهای بلند و طلایی رنگ دخترش کشید و با لذت تماشاش کرد.
نیم ساعتِ بعد، آرنه با پوشیدن شلوار جین و تیشرت آبی رنگش، جلوی در خانه، در تقلا برای انداختن کولهش روی شانههاش بود و به متیو اجازهی کمک نمیداد.
-نمیخوام! من بزرگم دیگه خودم میتونم.
با اخم و حرص گفت و محکم روی دست متیو زد و مرد وانمود کرد که دردش گرفته.
-حالا دیگه بابات رو میزنی؟ معلومه که بزرگ شدی! واقعا دردم گرفت.
با چشمهاش درشت شده گفت و بعد لبخند زد چون آرنه موفق شده بود کولهش رو در جای درستش قرار بده.
ESTÁS LEYENDO
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfic"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"