زین کتاب رو با حیرتی خاموش به دست گرفت و به آرومی اون رو به سمت صورتش برد، مکثی کرد و صفحهای تصادفی از کتاب رو باز کرد و بینیش رو بین صفحات کتاب پنهان کرد، نفسی عمیق کشید و پلکهاش بدون ارادهی خودش روی هم افتادن.لحظاتی در همون حال باقی ماند و در نهایت، به سختی سرش رو عقب کشید تا چهرهی فرانک رو ببینه زمانی که مرد سوالی ازش پرسید:
-مثل اینکه کتابا رو خیلی دوست داری، آره؟!
لحنش خالی از هر نوع حس خاصی بود، درست مثل اکثر انسانهایی از قماش خودش؛ کسانی که به کاوش روان آدمها میپرداختن.
زین از ارتباط مستقیم چشمی، مثل همیشه، بر حذر بود، پس به زمین زیر پاش چشم دوخت.
-مغزمون ما رو از آدمای دیگه جدا میکنه، گیرمون میندازه و تا جایی که از درد بمیریم، با افکار خفهمون میکنه! کتابا ما رو از تلهی مغزمون نجات میدن و میبرنمون یه جای دور. ما رو جای تک تک شخصیتها قرار میدن. ما توی کتابا هستیم اما انگار که حضور نداریم. میتونیم توی یه جنگ هزار نفره، بین هیاهوی سربازا باشیم و در عین حال هیچ کدومشون ما رو نبینن. میتونیم عمق نفرت یه انسان طرد شده و شدت لذت بخش بودن طعم پیروزی یه قهرمانو حس کنیم. و من چهار سال، توی این جهنم، با ذهنم تنها بودم و هیچ کتابی نبود که نجاتم بده از این باتلاق. توقع داری بیحس باشم نسبت به اینکه متیو تونسته راضیشون کنه بهم کتاب بدن و بذارن حتی ببرمش داخل سلولم؟!
نفسش رو محکم از بینی بیرون داد و نگاه سردش رو به روانکاوش دوخت.
-میدونی؟ گاهی التماسشون میکردم...که بهم یه کتاب بدن...تا فقط بتونم از شر افکارم خلاص شم...تا بتونم برم داخل یه کتاب و چند ساعتی نفس بگیرم.
زین به سختی بغضش رو پشت گلوش نگه داشته بود. چه اتفاقی براش افتاده بود؟ اون همون زینی بود که روانکاو قبلیش رو به راحتی گول میزد و هر جلسه مشتی مزخرف تحویلش میداد؛ بدون ذرهای غلیان احساسات مزاحم. و حالا، نه تنها داشت حقیقت-که بخشی از وجودش بود- رو بیان میکرد، بلکه درد عمیقی درونش رو پر کرده بود و محل تخلیهش، ظاهراً چشمهای زین بود. اما پسر اجازه نداد قطرهای اشک از چشمهاش خارج بشه.
-چه افکاری؟
فرانک به نرمی و با همون لحن مختص روانکاوها پرسید.
-به نظرم دیگه زیادی بهت گفتم. تا همین جا هم بیشتر از حدی که لازمه میدونی.
به سردی و با صدایی پر از تحقیر گفت.
فرانک لبخند کمرنگی زد و به ساعتش نگاه کرد.
YOU ARE READING
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfiction"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"