خودکشی

221 55 28
                                    


وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست. به سمت میز چوبی و کهنه‌ی کنج دیوار رفت و کتاب‌هاش رو کنار زد تا دفتر تمرین ریاضیش رو پیدا کنه.

براش مهم نبود چه کاری قراره انجام بده؛ تنها چیزی که میخواست، فاصله گرفتن و جدا شدن از دنیای حقیقی بود.

نمیخواست به پدری که نزدیک یک سال بود باهاش تماسی نگرفته بود فکر کنه، یا به مادری که همین چند دقیقه پیش تا مرز کشتن زین پیش رفته بود؛ گلوی زین رو گرفته بود و اون رو به دیوار چسبونده بود و با فشار دادن انگشت‌هاش به گردن تنها فرزندش، با عصبانیت بهش میگفت خسته شده از بزرگ کردن بچه‌ای که وجودش براش هیچ فایده‌ای نداره.

تابستون‌ به تازگی شروع شده بود اما زین نیاز داشت از جهنمی که اسمش خانه بود، تا حد امکان دور باشه، پس برای کلاس‌های تابستانی ثبت نام کرده بود و هر روزش رو توی مدرسه میگذروند.

-اَه! لعنت بهتون.

زیر لب و با کلافگی گفت زمانی که موفق به پیدا کردن دفترش نشد.

حرص و خشم توی تک تک سلول‌هاش نمایان شدن وقتی که تمام کتاب‌هاش رو از روی میز پایین ریخت.

انگشت‌هاش رو بین موهای کوتاهش برد. نگاهش روی کتابی که جلدش با کاغذی با طرح شکوفه‌های بنفش پوشانده شده بود، متوقف شد.

کتابی که پدرش برای تولدش، سال پیش، بهش هدیه داده بود.

خم شد و کتاب رو از بین کتاب‌های دیگه‌ای که روی زمین پخش شده بودن، برداشت.

حتی وجود اون کتاب رو فراموش کرده بود. کتاب رو باز کرد و به عنوانش که در صفحه‌ی اول حک شده بود نگاهی انداخت:

" روان نژندی و روان پریشی: نگاهی بر انواع مختلف اختلالات و بیماری‌های روانی"

مردمک چشم‌هاش روی اسم نویسنده لغزید و بعد خیره به پنجره‌ی اتاقش، خط عمیقی بین دو ابروش نشست.

متوجه نمیشد اون مرد چرا باید بهش همچین کتابی کادو بده.

جلو رفت و از پنجره برای دقایقی غروب آفتاب رو تماشا کرد.

طی تصمیمی ناگهانی، از اتاق و بعد از خانه بیرون زد. میدونست مادرش خوابه و قرار نیست متوجه نبود زین بشه.

کتاب رو هنوز در دست داشت حینی که به سمت اسکله میرفت. زمانی به خودش اومد که تخته چوب‌های اسکله زیر کفش‌هاش به صدا در اومدن از دردی که وزن زین بهشون تحمیل کرده بود.
لبه‌ی اسکله نشست و پاهاش رو آویزون کرد و به دریای مواج، خیره شد.

گهگاهی موج بزرگی خودش رو به ستون‌های اسکله میکوبید و قطرات شور آب دریا به بدن زین برخورد میکردن.

نیم نگاهی به کتاب و نیم نگاهی به دریای زیر پاهاش انداخت. هنوز هم دلش میخواست بدونه چرا پدرش اصرار داشت که اون کتاب رو بخونه. اما چیز دیگه‌ای در اون لحظات، توجه زین رو بیشتر جلب کرده بود؛ دریای عمیقی که میتونست پیکر زین رو در خودش در هم بشکنه و پسر رو برای همیشه نابود کنه.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now