پایان

265 49 233
                                    

به ارتعاش در آمدن شش سیم گیتار، طنینی روح‌نواز رو در گوشه گوشه‌ی کلبه‌ی اون مرد به گوش می‌رسوند. قطعه‌ی پرفراز و فرودِ El Carnaval de Venezia از فرانسیسکو تارگا در حال نواخته شدن بود؛ انگشتان مرد ماهرانه روی سیم‌های گیتار می‌رقصیدن و سر انگشتان دست چپش به نرمی و چالاکی باره‌های مختلف رو بالا و پایین می‌کردن. مردِ سی ساله، مست از دلبری‌های این قطعه موسیقی، چشم‌هاش رو بسته بود و مژه‌هاش رو سایه‌بانِ گونه‌هاش کرده بود. لب‌هاش از لذتی سرشار و عمیق روی هم فشرده می‌شدن و جریان خونش، هماهنگ با نت‌های موسیقی به داخل قلبش سرازیر، و از سمت دیگه به سراسر بدنش پمپاژ می‌شد.

اما مرد تنها نبود؛ کلبه‌ی کوچکش که در میانه‌ی جنگلی بارانی قرار داشت، پر بود از بیننده‌ها و شنونده‌ها. همه‌ی اون‌ها به قدری غرق در جنبشِ نت‌ها بودن که حتی کوچک‌ترین صدایی از گلوهای بریده‌شون خارج نمی‌شد.

البته، شاید اگر لذت چندانی هم از موسیقی نمی‌بردن، راهی برای اعتراض نداشتن. کدوم جسدی توانِ چشم باز کردن و صحبت کردن داره؟!

سرِ کودکی با چشمانِ سبز، به دیوار میخ شده بود و لب‌های باز از همش و چشم‌های درشت شده‌ش حاکی از مرگی رعب آور بودن. کودک چه شباهت غریبی با هری داشت.

دو چشم، که درست از وسط مردمک‌‌هاشون به دیوار دیگری از کلبه میخ شده بودن، انعکاسی از احساساتِ پیش از سلاخی شدن در خود نداشتن. بینی‌ای که ذره ذره در حال تجزیه شدن بود، کمی پایین‌تر از دو چشم، به دیوار چسبیده و درست در زیر اون، لب‌هایی گوشتی و کبود از سرمای مرگ قرار داشت؛ اون مرد عاشق درست کردن کاردستی بود.

بوی تعفن و زننده‌ی تماشاگرهای در حال پوسیدنِ اون نوازنده، تمامی کلبه رو پر کرده بود و ترکیبش با بوی چوب خیس، تهوع‌آور بود و هر جنبنده‌ای رو به مرز بی‌هوشی می‌برد. هر جنبنده‌ای، به جز اون مرد.

با به اتمام رسیدنِ قطعه، زین به نرمی گیتارش رو روی پایه‌ی گران‌قیمتش گذاشت. پایه‌ای که از چوب بلوط بود و برای گیتارِ ارزشمندش محافظ خوبی بود.

زین از جا برخاست و با نفسی عمیق، عطرِ دل‌انگیزِ اجساد و بوی مشمئز کننده‌ی باران رو به داخل سینه کشید؛ بوی اجسادش محبوب‌ترین عطر به مشام زین بود.

از اتاقش خارج شد و نگاهی سرشار از رضایت به هالِ نسبتاً بزرگ کلبه‌ش انداخت. گامی به جلو گذاشت، خم شد و تکه انگشت اشاره‌ای رو که کف زمین بود، با دست صاف کرد تا نظم حاکم در کلبه رو بهش برگردونه. مرتب کردن اجساد کاری بود که زین ازش خسته نمی‌شد؛ این شورِ پنهانش بود.

آیا راه مادرش رو به خوبی ادامه داده بود؟ بله، زین همینطور فکر می‌کرد. اون مردِ سی ساله حتی پخته‌تر و سنجیده‌تر از مادرِ روان‌پریشش عمل می‌کرد. به خوبی از جسد‌ها مراقبت می‌کرد و با دقت و نظمی شگفت‌انگیز اون‌ها رو روی زمین و دیوار‌ها چیدمان می‌کرد.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now