هری نفس محکمی از سر درماندگی کشید که توجه جک رو جلب کرد.-چیزی شده هز؟
مرد پرسید حینی که ساندویچ کرهی بادام زمینی هری رو با گذاشتنِ نان تست روی یه لایه کره که زیرش تکهی دیگهای نان تست قرار داشت، کامل میکرد.
-بعضی کتابام خونه جا موندن. فکر کنم باید برم خونه قبل از مدرسه.
لحن مأیوسش خندهای به لبهای پدرش نشاند.
-این که خوبه! قبل رفتن به مدرسه میتونی مامان و پدرخوندهتو ببینی.
جک سعی کرد نکتهی مثبتی توی اون اتفاق بگنجونه اما متوجه اخمی که روی صورت هری نِشَست، نشد.
-اوهوم.
پسرک زیر لب گفت و زیپ کولهش رو بست.
هوا رو به روشنایی میرفت و به هری اطمینان میداد که مجبور نیست با وجود نور ماه و امواجِ غُرانِ دریا که انگار هنگام شب سهمگینتر میشدن، مسیری رو در تنهایی طی کنه.
جک ساندویچی که برای پسرش آماده کرده بود رو برداشت و به سمت فرزندش رفت.
ساندویچ رو داخل کولهش گذاشت و در انتها، دستهاش صورت هری رو احاطه کردن.
-خوبی؟
زمزمهوار پرسید و درد عمیقی رو توی سینهش حس میکرد.
اون پسر از شبِ قبل تا به الان کلمهای دربارهی خاطراتِ از گور برخاستهی پدرش به زبان نیاورده بود.
-خوبم.
چشمهاش رو از پدرش دزدید و تلاش کرد از مردِ میانسال دوری کنه.
تلاشهاش ثمرهای نداشتن زمانی که جک، پسرش رو در آغوش گرفت و لبهاش رو به گوش پسرش، برای زمزمهای خالصانه و عاجزانه نزدیک کرد:
-نمیدونم چی توی سرته پسر. اما این رو بدون که من برای تو آسمون رو به زمین میدوزم. حتی اگه الان بهم بگن میتونم در ازای نداشتن تو، مارتین رو زنده کنم، هرگز مارتین رو انتخاب نمیکنم. شاید نتونی درکش کنی تا وقتی که بچهت رو توی بغلت بذارن. اما یه چیزی هست که نمیذاره هیچ والدی چیزی رو به بچهش ترجیح بده. من با همهی وجودم عاشقتم هز. این رو فراموش نکن که قلب من برای تو میتپه. حتی اگه برای اون شبی که با مادرت مست بودیم حلق آویزم کنن، بازم انجامش میدم تا فقط بدونم به موجودی مثل تو زندگی دادیم...من و مادرت. هیچوقت...هیچوقت به اون افکار موذیِ توی سرت اجازهی پیشروی نده چون من تو رو از خودم هم بیشتر دوست دارم.
جک برای ثانیههای بیشتری پسرش رو در آغوشش نگه داشت و بعد ازش فاصله گرفت.
بدون پنهان کردن احساساتش، با نگاهی توأم با اندوه و شیفتگی به هری خیره شد.
ESTÁS LEYENDO
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfic"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"