درد

174 47 47
                                    

زنگ در حیاط رو به آرامی فشرد و ثانیه‌ای بعد، داخل محوطه‌ای وسیع بود. مسیری سنگی راهش رو به عمارت فرانک میست-دوست و همکار متیو- باز می‌کرد و اطراف این جاده‌ی کوچک، انواع درخت‌های میوه سر بر آورده بودن.

زین که شوکه شده از فضای مسحور کننده‌ی اون باغ کوچک بود، با شنیدن صدای زنی به سمتش سر چرخاند.

-آقای مالیک؟ آقای میست منتظر شما هستن. بفرمایید، من راهنماییتون می‌کنم.

مودبانه گفت و جلوی زین به راه افتاد.

زین که دوست نداشت از سرزمین عجایب دل بکنه و وارد عمارتی عادی و کسل کننده بشه، با بی‌میلی پشت سر زن به راه افتاد.

هر دو وارد عمارت چند طبقه‌ای روانشناس شدن و زن پیش از اینکه زین بخواد نگاهی به اطراف بندازه، اون رو به سمت پله‌ها برد.

-لطفاً داخل این اتاق بمونید. آقای میست تا چند دقیقه‌ی دیگه میان.

وقتی زین رو روانه‌ی اتاقی در طبقه‌ی بالا کرد، گفت و رفت.
زین موبایلش رو بالا آورد و به ساعت نگاه کرد: شش دقیقه به چهار عصر.

زبانش رو روی لب‌هاش کشید و خواست قدم‌های آرامش رو به سمت مبل تک نفره برداره اما شنیدن صدایی ضعیف متوقفش کرد.
به دقت گوش داد و قلبش به تپش در اومد زمانی که صدای گیتار رو تشخیص داد.

به سرعت از اتاق خارج شد تا منبع صدا رو پیدا کنه و کمی جلوتر، از پشت در نیمه باز یکی از اتاق‌ها، صدای گیتار رو واضح‌تر شنید.

سرش رو با کنجکاوی داخل اتاق کرد و فوراً بیرون کشید. فرانک میست  روی صندلی‌ای وسط اتاق نشسته بود. چیزی که برای زین آشنا نبود، زیر یکی از پاهاش بود و گیتار رو به شکلی که زین پیش از اون هرگز ندیده بود به بغل گرفته بود و قطعه‌ای رو اجرا می‌کرد که ضربان قلب زین رو با هر ضرب بالا و پایین می‌برد.
تکیه به دیوار داد و غرق در اتمسفر عجیب اون قطعه شد.

-سلام زین.

صدای فرانک سبب شد زین به خودش بیاد و فوراً صاف ایستاد و صداش رو صاف کرد.

-آم....اون...فقط قشنگ گیتار می‌زدید.

زیر لب گفت تا خودش رو تبرئه کنه.

فرانک لبخند عمیقی زد و سر تکان داد.

-مالاگوئنا! از فرانسیسکو تارگا. واقعا که زیباست. پس تو هم به موسیقی علاقه داری؟!

زین سرش رو بالا آورد اما از تماس چشمی با فرانک حذر کرد.

-آره. دوست دارم. ولی فکر نمی‌کردم بشه با گیتار چیزی به جز موسیقی پاپ زد.

سومین نفر(زری استایلیک)Where stories live. Discover now