چند هفتهای از روزی که لبهای زین و هری هم رو ملاقات کرده بودن گذشته بود و مدارس سال تحصیلی تازهای رو آغاز کرده بودن.از اونجایی که پدر زین هزینهی تحصیلش رو تا سال آخر مدرسه پرداخت کرده بود، اون پسر آزادانه در هر کلاس تقویتی و خارج از برنامهی عادی مدرسه که خواستارش بود، ثبت نام میکرد و برای حتی ساعتی بیشتر دور موندن از خانه تلاش میکرد.
هری در این مدت از شعاع ده متری زین هم عبور نمیکرد و مثل آهویی فراری از چنگال شیر، خودش رو از پسر بزرگتر دور نگه میداشت.
پسرک به خاطر داشت که تولد پانزده سالگی زین نزدیکه و تک تک اجزای بدنش به سمت اون کشیده میشدن تا دستِ کم سالروز به دنیا اومدنش رو تبریک بگن اما هری همچنان اصرار داشت به کشیدن دیواری نامرئی دور خودش.
و در طرف دیگه، زین حتی به خاطر نمیاورد که زادروزش چه زمانیه و تنها میدونست که دو ساله که پدرشو ندیده. و دو ساله که اون مرد، پسر و مادر فرزندش رو رها کرده و در نهایت هم اونها رو به فراموشی سپرده؛ و گواه این فراموشی، معدهی خالی زین و مادرش بود که با دقت و وسواس، روزی یکبار، توسط دستمزدی که زین از پدر هری دریافت میکرد پر میشد.
روز دیگهای در مدرسه میگذشت و زین مدام در حال فرار از موجود کریه و سیاهی بود که گوشهی کلاس کمین کرده بود و در انتظار فرصتی بود تا زین رو با کلماتش از پا در بیاره.
معلمِ ادبیات انگلیسی در حال خواندن نمایشنامهای از شکسپیر بود و کلاس در سکوتی تام فرو رفته بود؛ تنها صدایی که به گوش میرسید، تق تق انتهای خودکار زین روی نیمکتش بود که عصبی و تند بود.
پسر، خیره به همزادِ شیطانیش، خودکار رو در فواصلی منظم و کوتاه به میز میکوبید و از اتمسفر کلاس جدا بود.
-مالیک! تمومش میکنی یا امتحان پایانیت رو صفر بدم؟
صدای فریاد معلم از شدت ضربههای زین کم نکرد چون اون در ابعاد دیگهای از فضا و زمان، همراه با موجود سیاه رنگ، غوطه ور بود.
-زین؟ زین!
همکلاسیای که کنار پسر نشسته بود با بیقراری صداش زد و دستش رو گرفت و تکان داد.
-آروم بگیر الان میندازتت از کلاس بیرون.
کنار گوشش زمزمه کرد و زین از چهارچوب دنیای موازیای که درش بود بیرون کشیده شد.
معلم چند ثانیهای با غضب به شاگردش خیره شد و بعد خواندن نمایشنامه رو از سر گرفت.
*******
با خوردن زنگ، دانشآموزها به سان پرندههایی که از قفس رها شدن، با فریاد شادی به در خروجی مدرسه حمله کردن.
ESTÁS LEYENDO
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfic"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"