در چند هفتهی گذشته، متیو و فرانک در تکاپو برای نجات زین از زندان بودن و تا جای ممکن خودشون رو با پیدا کردن شاهد و مدارک قوی برای آزادی پسر، مشغول کرده بودن.
و حالا، روز دادگاه فرا رسیده بود و متیو پیش از موعد، در راهروی داخلی ساختمان مرکز قضایی منچستر ایستاده بود و قدمهای بیقرارش رو به جهتهای مختلفی از کف راهرو میکشید.
هری چهل و پنج دقیقهی پیش از محل زندگیش در بُلتِن راه افتاده بود و متیو تخمین میزد که میبایست پانزده دقیقهی پیش رسیده باشه اما هنوز خبری ازش نبود.
سر انگشتهای متیو یخ کرده بود و مدام در ذهنش اقدامات یک ماه اخیرش رو بررسی میکرد. چند روز پیش بالاخره موفق شده بود با انجام کاری نه چندان اخلاقی، جرارد رو با رضایت خودش از پرونده کنار بکشه. به خانهی پلیسِ میان سال رفته بود و مدارکی رو که نشان دهندهی دروغها و پنهان کاریهای جرارد و سؤاستفادههاش از مقام کاریش بودن، به صورتش کوبیده بود و تهدید کرده بود که اگر مسالمت آمیز کناره گیری نکنه، با رو کردن این مدارک، شغلش رو ازش میگیره.
زین هنوز هم بعد از گذشت روزها و سپری شدن جلسات متعدد با روانکاوش، به فرانک چیزی در مورد هویت سومین نفری که ظاهراً قاتل اصلی کودکان بود، نگفته بود و این مسئلهای بود که متیو رو نگران میکرد.
صدای لرزش موبایل داخل جیب شلوارش، سبب شد تلفن همراهش رو بیرون بکشه و به پیامی که فرانک براش فرستاده بود نیم نگاهی بندازه:
" زین بهم گفت. "
متیو اخمی کرد و زیر لب فحشی ثنار فرانک کرد. پیامش به قدری همزمان مفهوم و نامفهوم بود که گیجش کرده بود.
-آقای کوپر؟
طنین صدای پر قدرت و لطیف هری، گردن متیو رو به صاف شدن واداشت تا به پسری که رو به روش ایستاده بود، نگاه کنه.
-اوه! سلام هری!
با لبخند گفت و دستش رو جلو برد و دست هری رو فشرد.
پسر جوان نگاهی به دو طرف راهرو انداخت و انتظاری که در حرکاتش نهان بود، متیو رو وا داشت تا حرفی بزنه:
-زین رو از سمت دیگه وارد دادگاه میکنن. و فعلاً هم نیومده.
آرامش لحنش باعث شد هری با خجالت لبهاش رو به هم فشار بده.
-بیا اینجا. بیا بشین.
به صندلیهای داخل راهرو اشاره کرد و همراه هری رفت تا روی اونها بشینه.
BINABASA MO ANG
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfiction"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"