-زین! کجایی پسر؟ نتایج آزمون دانشگاهت اومده!
صدای متیو بلند و هیجان زده بود.
زین موبایلش رو کمی از گوشش فاصله داد اما ناخوداگاه لبخند کمرنگی به خاطر ذوق زدگی متیو روی لبهاش نشست.
-باشه، الان چک میکنم.
وقتی دوباره موبایل رو به گونهش نزدیک کرد، گفت.
-خوبه. به منم خبر بده پسر.
زین به متیو اطمینان داد که بهش خبر میده و بعد تماس رو قطع کرد.
به اطراف خیابانی که داخلش قدم میزد، نگاهی کرد تا یه کافه پیدا کنه. بالاخره با دیدن کافهای کوچک، عرض خیابان رو طی کرد و قدم به داخل کافه گذاشت.
قلبش به تندی به قفسهی سینهش میکوبید و چیزی توی مغزش نبض میزد. انگار ذهنش همه لب شده بود و قصد داشت چیزی به زین بگه اما اون پسر قادر نبود در اون لحظه زبان ذهنش رو ترجمه کنه.
به طرف صندوقدار قدم برداشت.
-ببخشید! میتونم از اینترنت اینجا و کامپیوترتون استفاده کنم؟
با صدایی پایین زمزمه کرد.
-بله، حتما! بفرمایید...
در چوبی کوچکی که پیشخوان رو از قسمت اصلی کافه جدا میکرد، باز کرد و به زین اشاره کرد تا جلو بیاد.
پسر نفس عمیقی کشید و پشت کامپیوتر قرار گرفت. آدرس سایت دانشگاه رو وارد کرد و حینی که وارد حساب کاربریش میشد، نفسش رو حبس کرد.
لبهاش از هم فاصله گرفتن، قدمی عقب رفت و به صفحهی کامپیوتر خیره شد. بالاخره دمِ حبس شدهش رو بیرون داد و تار شدن دنیا رو جلوی چشمهاش حس کرد.
به سقف خیره شد تا قطرات اشک رو عقب برونه و به خودش مسلط بشه. از صفحهی دانشگاه خارج شد و دست کرد داخل جیبش، مقداری انعام به صندوقدار داد و از کافه بیرون زد.
همونطور که بیهدف قدم میزد، صدای زنگ موبایلش پسر رو به واقعیت برگردوند. موبایل رو از جیبش خارج کرد و بیاهمیت به تماس متیو، گوشی رو خاموش کرد و دوباره توی جیبش سُرش داد.
قبول نشده بود. این براش واضح بود؛ روز آزمون به شدت خسته، عصبی و کلافه بود و تعجبی نداشت که نمرهی پایینی کسب کنه. اما جایی در عمق وجودش آرزو داشت که قبول بشه و بالاخره بعد از سالها دست و پا زدن توی باتلاقی که والدینش براش درست کرده بودن، کمی طعم خوشحالی رو بچشه.
YOU ARE READING
سومین نفر(زری استایلیک)
Fanfiction"فکر میکردم راه فراری پیدا کردم، فکر میکردم خونهم رو پیدا کردم، اما تو هیچوقت دست از سرم برنمیداری، نه؟"