قبرستان

741 108 40
                                    


بوسه‌ای که روی پیشانیش گذاشته شد، پسرک رو از لایه‌های عمیق خوابش بیرون کشید و به دنیای حقیقی پرتاب کرد.

-صبح بخیر زِد. بیدار شو پسر امروز تولدته. بابایی برات یه سورپرایز داره.

صدای بم و محکم سَموئل، زین رو به سطح کامل هشیاری رسوند و سبب شد پسربچه چشم‌هاش رو باز کنه و به جثه‌ی تنومند مردی که لبه‌ی تختش نشسته بود و موهای پسرش رو با لطافت، رو به بالا نوازش میکرد، نگاه کنه.

-دیگه ۱۳ سالت میشه پسرم. داری وارد دوره‌ی نوجوونیت میشی. نوجوونی دنیایی داره. هم زشته هم زیباست هم تلخه هم شیرینه. توی این چند سال بزرگ میشی. هزار بار تغییر میکنی. هزار بار گریه میکنی و میخندی. اما من قول میدم توی تک تک لحظاتش کنارت باشم و بهت یاد بدم چجوری از هر دست انداز عبور کنی. بابا همیشه اینجاست پسرم. هر لحظه که بخوای، حتی اگه...

جویبار کلمات سرشار از عشق سموئل به مرداب بدل شد زمانی که زین حرفش رو نیمه تمام گذاشت:

-حتی اگه سر صحنه باشی؟

چشم‌های بی‌تاب پسر روی چهره‌ی میان‌سال پدرش به جست و جو پرداخت، انگار که از میان حجم موهای جوگندمی و کوتاه پدرش که هر طره‌ش به سمتی بودن و گاهی صاف و گاهی مواج روی سرش میرقصیدن، چروک‌های ریز دور چشم‌هاش، پیشانی چین خورده، تیغه‌ی باریک بینی‌ش و چشم‌های خاکستری و عمیقش، چیز محالی میخواستن.

-زین! من هر جایی که باشم، در حال انجام هر کاری که باشم، فقط کافیه تو اراده کنی و من پیشتم!

سموئل با خاطری آزرده به سوال زین پاسخ داد و حالا دیگه به اندازه‌ی چند ساعت پیش سرحال نبود.

-ولی تو چند شب پیش، وقتی بهت بیشترین نیازو داشتم، سرم داد کشیدی و گفتی نمیتونی از سر صحنه بلند شی و بیای اونم فقط برای مشکلات مسخره‌ی من با مادرم.

زین گله‌مند گفت و روی تخت خوابش نیم خیز شد تا بتونه بشینه و پشتش رو به تاج تخت تکیه بده.

-ببین زین...

حرف سموئل برای بار دوم ناتمام موند زمانی که اَرورا با صدای رساش اون‌ها رو به خوردن صبحانه دعوت کرد:

-سم! زین! بار آخریه که صداتون میکنم. بیاید سر میز صبحانه! حالا!

نگاه سموئل بی اراده به سمت در اتاق زین چرخید.

به سمت زین برگشت و دستی روی سرش کشید و موهای نامرتبش رو بهم ریخته‌تر کرد.

سنگینی وزنش رو از روی تخت زین برداشت و زین هم متعاقباً تختش رو ترک کرد تا پدرش رو دنبال کنه.

سموئل با انرژی مضاعفی وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست.

کف دست‌هاش رو بهم کشید و با لبخندی گرم به همسرش نگاه کرد.

سومین نفر(زری استایلیک)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt