Herd

179 47 6
                                    

قسمت سوم
صدای بنگ شنیده شد.
رزي مادرش را دید که روی زمین افتاد و خون از سرش روی آسفالت جاری شد.
دست از فریاد زدن برداشت و با ناباوری به صحنه رو به رویش خیره شد. مادرش را کشته بودند. روز هایی که داشت را از او گرفته بودند.
جانی دوربینش را بالا برد تا دقیق تر ببیند. ولی قبل از اینکه به جنازه زن نگاه کند؛ توجهش به چیزی جلب شد. چند مرده به سمت اردوگاهشان می آمدند. دوربینش را بالاتر برد تا مطمئن شود بیشتر از سه تا نیستند.
ناگهان نفسش بند آمد.
_ لعنتی!
جهیون به دوستش نگاه کرد.
_ یه گله بزرگن. خيلی بزرگ.
جهیون اخمی کرد و اسلحه اش را بالا برد. کمی دور تر از آن سه مرده گله ای از هیولا ها در حال راه رفتن بودند. انقدر زیاد که بتوانند بعد از چند ساعتی از روی همدیگر بالا بیایند و از خرابه های برج رد شوند.
اسلحه را پایین آورد و به افرادش که آنطرف دیوار بودند. نگاه کرد. فاصله مرده ها با آنها تقریبا ده تا بیست دقیقه بود.
ولی اگر مرده ها بعد از دیدن گوشت تازه سرعتشان را زیاد می‌کردند؛ شاید کم تر هم می‌شد.
فریادی زد تا توجه جیوو را به خودش جلب کند. وقتی دختر به طرف او برگشت، رزي از فرصت استفاده کرد. خودش را از چنگ او دراورد و به سرعت به طرف مادرش دوید.
جیوو خواست دنبالش برود که حرکت چند هیکل را دید.
دوربینش را بالا برد و لعنتی فرستاد. جهیون میخواست همین را بگوید.
جه شین که منتظر جیوو بود؛ گفت "برم دنبا..."
_بدویید سمت اردوگاه... الان!
و شروع به دویدن کرد.
جهیون به طرف جانی برگشت " حالا وقتشه. باید از ایجا بریم."
جانی سر تکان داد و به خیابان نگاهی انداخت " اون چی؟"
جهیون به دختر جوان که کنار مادرش زانو زده بود و گریه میکرد نگاه کرد. به خودش قول داده بود هیچ کس را پشت سرش جا نگذارد. حتی اگر غریبه بود.
نفسش را بیرون داد "اگه برنگشتم یه لحظه هم تردید نکن. وظیفه تو نجات دادن این مردمه."
_ولی...
قبل از اینکه حرف جانی تمام شود؛ جهیون از خرابه ها پایین پرید و با تمام سرعتش دوید. وقتی به جیوو رسید؛ فریاد زد " به راهت ادامه بده."
او هم کاری که فرمانده‌ اش گفت را انجام داد.
جهیون با تمام سرعتش دوید. سعی کرد به مرده هایی که نزدیک و نزدیک تر می‌شدند و صدای خرخر شان شنیده می شد؛ بی توجه باشد.
وقتی به دختر رسید؛ بازویش را گرفت و سعی کرد بلندش کند. ولی رزی دست او را پس زد" ولم کن. "
جهیون با عصبانیت فریاد زد "باید از اینجا بریم. مگر اینکه بخوای غذای اونا بشی."
رزي سرش را بالا برد و گله بزرگ مرده هارو دید. با ترس نفسش را قورت داد.
_ زود باش باید بریم.
دوباره بازوی دختر را کشید و اینبار او را بلند کرد. رزي که از ترس به سختی نفس می‌کشید؛ بدون هیچ حرفی اجازه داد پسر او را به دنبال خودش بکشاند.
سرعتشان زیاد بود. رزی توانایی این همه دویدن را نداشت. پاهایش زخمی شده بودند. دهانش خشک شده بود و...
پایش به چیزی گیر کرد و قبل از اینکه جهیون بتواند عکس العملی نشان دهد؛ روی زمین افتاد.
جهیون لعنتی فرستاد و سعی کرد او را بلند کند.
_ خوبی؟
رزي با درد ناله کرد.
مچ پایش بدجور درد میکرد.
صدای فریاد جانی و جیوو توجه جهیون را جلب کرد. مرده ها فاصله زیادی نداشتند.
نمی‌توانستند خودشان را به اردوگاه برسانند. نه با مچ پیچ خورده ی دختر.
رزي که متوجه موقعیتشان شده بود؛ گفت " برو."
_ چی؟
رزي مچش را از دست پسر بیرون کشید " زود باش برو. خودتو نجات بده."
جهیون دست دختر را کشید و او را از روی زمین بلند کرد " دهنت رو ببند و دنبالم بیا. قرار نیست ولت کنم. هیچ کس رو پشت سرمون جا نمیزاریم."
دست دختر را دور گردنش انداخت و دست خودش را دور کمر او حلقه کرد.
راهشان را عوض کردند. شاید به اردوگاه نمی‌رسیدند؛ اما به ساختمانی که کمی دورتر بود می‌رسیدند. هرچند معلوم نبود ساختمان بتواند نجاتشان دهد یا نه.
ولی به هر حال جهیون تمام تلاشش را می کرد. هم برای نجات خودش و هم برای نجات دختری که هنوز اسمش را هم نمی‌دانست.
.........
و این هم از پارت سوم 🥳
امیدوارم خوشتون بیاد 🥺
اگه داستان رو دوست داشتین، ممنون میشم ووت بدین و نظراتونو برام کامنت کنین ☺️
بوس به لپاتون 😘

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now