You Saved Me

122 36 3
                                    

قسمت پانزدهم
رزی گلویش را صاف کرد و زیر چشمی به جهیون خیره شد. از اینکه زنده برگشته بود خوشحال بود و خدا رو شکر می‌کرد.
جهیون که متوجه نگاه خیره دختر شده بود؛ سرش را به طرف او برگرداند"چیزی میخوای بهم بگی؟"
رزي سریع نگاهش را از او گرفت "نمیدونم... شاید."
پسر با تعجب نفسش را بیرون داد "هرطور راحتی!"
رزي دستانش را مشت کرد و شجاعتش را جمع کرد"متاسفم."
_ برای چی؟
رزي سرش را بالا برد و به پسر نگاه کرد " همش تقصیر من بود. من نذاشتم بکشیش. اگه جلوتو نگرفته بودم، هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد. دوتامونو تو خطر انداختم. اونا میخواستن بکشنت... من فکر کردم... فکر کردم تو..."
رزي بغضش را شکست و دوباره به گریه افتاد.
ماشین متوقف شد و جهیون به صورت اشکی دختر نگاه کرد.
_ رزی ...
دستش را جلو برد و روی صورت دختر کشید" تقصیر تو نبود. فکر کردی داری کار درست رو انجام میدی. "
_ ولی... نزدیک بود...تو بمیری.
جهیون نفسش را بیرون داد" آدما همیشه اشتباه میکنن. یه وقتایی نتیجه اون اشتباه یه اتفاق خیلی بد میشه ولی چیزی که مهمه اینه که هردومون حالمون خوبه."
موهای دختر را نوازش کرد و او را به طرف خودش کشید" لازم نیست گریه کنی رزی. "
دختر سرش را به سینه او چسباند "من... فقط خوشحالم که تو زنده ای... و برگشتی پیشم. "
و دستانش را دور کمر او حلقه کرد.
صدای خوردن چیزی به شیشه باعث شد رزي از جایش بپرد. نگاهی به بیرون انداخت و نفسش را در سینه حبس کرد.
مرده ای صورت خونی اش را به شیشه چسبانده بود و دهانش را باز و بسته می‌کرد.
با دست روی شیشه کوبید و خرخر کرد.
جهیون دختر را رها و ماشین را روشن کرد.
_ بهتره قبل از اینکه دوستاش برسن از اینجا بریم.
و بعد ماشین حرکت کرد و مرد مرده را تنها گذاشت.
رزي اشک هایش را پاک کرد و جرعه ای از بطری آبش خورد.
داشت در بطری را می‌بست که ماشین دوباره متوقف شد.
جهیون به جایی خیره شده بود " اونجا یه فروشگاهه."
رزي به سمتی که جهیون نگاه می‌کرد نگاه کرد. فروشگاه تقریبا بزرگی بود.
_ به نظرت... توش پر مرده ها نیست؟
_ احتمالا چرا. ولی مطمئنا پر از چیزهایی که لازممون میشه هم هست.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
رزی دنبالش کرد و هردو جلوی در فروشگاه ایستادند.
_ از همین بیرون هم میشه اون زن بیچاره که سرش رو کرده تو قفسه رو دید.
جهیون سر تکان داد "پس بهتره خنجری که بهت دادم و از غلاف بکشی بیرون و نزدیک من بمونی."
رزی سر تکان داد و دنبال او راه افتاد.
در فروشگاه با صدای کمی باز شد. زن سرش را به طرف آنها برگرداند و صدایش را بلند تر کرد. دستانش را در هوا تکان میداد و اما چون سرش بین قفسه ها گیر کرده بود؛ نمی‌توانست به طرفشان حرکت کند.
جهیون به او نزدیک شد و خنجر را وارد سرش کرد.
دست های زن افتاد و صدایش خفه شد.
رزي نگاهش را از او گرفت و به راهش ادامه داد.
کنار قفسه تنقلات ایستادند و جهیون با خوشحالی چند بسته چیپس برداشت.
_ به نظرت میتونیم اینجا آب پیدا کنیم؟
جهیون شانه بالا انداخت "شاید.... شایدم نه."
و به راهش بین قفسه ها ادامه داد.
هرچقدر از در رد می‌شدند؛ فضا تاریک تر میشد. جهیون با خنجر ضربه ای به قفسه ها زد تا توجه مرده ها را جلب کند.
دو مرد به طرفش رفتند. جهیون با خنجرش به سر هردو ضربه زد.
_ فعلا بین این قفسه ها امنه . سعی کن هرچی به دردمون میخوره رو پیدا کنی ولی بازم زیاد ازم دور نشو باشه؟
رزي باشه ای گفت و از قفسه شامپو ها رد شد تا به قفسه خوراکی ها برسد.
کمی آنطرف تر جهیون دنبال نوشیدنی ها می‌گشت. مطمئن نبود حتی اگر پیدایشان کنند سالم باشند ولی به احتمالش می ارزید.
صدای افتادن چیزی باعث شد پسر سرش را بالا بیاورد.
_ رزی؟
جوابی نگرفت. اسلحه کلتش را از قلاف روی رانش بیرون کشید و حرکت کرد.
صدایی از پشت قفسه شنیده شد و جهیون از پشت شامپو ها مردی که داشت دستانش را تکان میداد و سعی می‌کرد او را بگیرد را دید.
خواست چاقویش را دربیاورد که صدای خرخر از پشت سرش شنید.
قبل از اینکه ناخن های زن مرده او را چنگ بیاندازد؛ جا خالی داد و نام رزی را فریاد کشید. امیدوار بود او با مرده ها روبرو نشده باشد.
جهیون خواست به طرف زن شلیک کند ولی مرده ای دیگر از کنار قفسه ها پیدایش شد و خودش را روی او انداخت. اسلحه از دستش به سمتی پرتاب شد.
زن مرده هم خودش را روی او انداخت. جهیون فریادی زد و سر زن را به قفسه کوبید. نمرده بود ولی سرش بین قفسه ها گیر کرد.
جهیون به زور شانه های مرد را گرفت تا نتواند او را گاز بگیرد. اگر میخواست چاقویش را بردارد؛ دیگر نمی‌توانست مرده را نگه دارد. فریادی زد و با خشم به مرد خونی نگاه کرد.
کمی آنطرف تر رزي با دیدن صحنه روبرویش ترسید. چاقویش را محکم گرفته بود اما فریاد مرده ای که توی قفسه ها بود باعث شد چاقو از دستش بیافتد. با ترس دنبال چاقو گشت و همان موقع بود که تفنگ جهیون را دید. سریع آن را برداشت و به سمت مرده هدف گرفت.
آب دهانش را قورت داد و شلیک کرد. گلوله به کمر مرد خورد.
شلیکی دیگر و شلیکی دیگر. بالاخره صدای خرخر مرد قطع شد.
جهیون با انزجار مرد را از روی خودش کنار کشید. خواست بلند شود که دستان رزي دورش حلقه شدند.
دختر با بغض پرسید "حالت خوبه؟"
جهیون طره موهای او را پشت گوشش زد "دیدی گفتم تو هم مراقب منی؟"
دختر خودش را در آغوش او انداخت " مطمئن نبودم که بتونم شلیک کنم ولی... اگه نمیکردم...".
صدای خرخر مرده ای باعث شد رزي از ترس جیغی بکشد و خودش را در آغوش جهیون پنهان کند.
پسر دستش را دور او حلقه کرد و با خنجرش به سر زن که گیر کرده بود ضربه زد.
رزي را از خودش جدا کرد و به چشمان زیبایش خیره شد" بهتره دیگه از هم جدا نشیم. "
رزي سر تکان داد.
جهیون گلویش را صاف کرد "حالا... میشه بلند شیم؟"
رزي که تازه متوجه شده بود روی پاهای پسر نشسته با خجالت بلند شد و سرش را پایین انداخت.
جهیون به لپ ها گل انداخته دختر نگاه کرد و دستش را گرفت " اون پشت یخچال ها ست. اگه اونجا آب نباشه جای دیگه ای هم نیست."
هردو به حرکت ادامه دادند تا به یخچال‌ها برسند.
رزي به یخچال خاموش نگاه کرد. سه بطری بزرگ آب درونش بود.
_ به نظرت قابل استفاده است؟ معلوم نیست چند ساله داره اینجا خاک میخوره.
جهیون بطری ها را برداشت" از مردن بهتره. اگه مجبور شدیم میخوریمشون. "
رزي آهی کشید و دعا کرد مجبور به خوردن آنها نشوند.
از بین قفسه ها رد شدند. رزي چند بسته تنقلاتی که از دست جهیون روی زمین افتاده بود را برداشت.
جهیون یکی از بطری ها را به رزي داد. و با دست خالی اش آخرین مرده را که بین قفسه ها گیر کرده بود را راحت کرد.
و بعد هردو از فروشگاه خارج شدند.
.....
بدانید و آگاه باشید که نوشتن فیک و تموم کردم 🤭😁

my life for yours | jaeroseTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang