قسمت چهل و ششم
لی هی دخترش را در آغوش کشید و با بغض به او گفت از اینکه تنهایش میگذارد متاسف است. مین جوی پنج ساله با ناراحتی به مادرش خیره شده بود و معلوم نبود چقدر از حرف های مادرش را میفهمید.تیانگ و جهیون مشغول جابهجا کردن آذوقه ها و وسایلی بودند که خانواده بو هیون به آنها داده بودند.
بالاخره بعد از خداحافظی طولانی خانواده با مین جو، جنی دست دختر را گرفت و با او از پله های ساختمان پایین رفت. بعد او را به رزی و لوکاس سپرد تا سوار ماشین بشود و خودش هم پشت لیسا سوار موتور شد.
جهیون نفسش را بیرون داد و از اینه به دختر کوچولو که بغل رزی کز کرده و به زمین خیره شده نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و ماشین را روشن کرد.
مین جو همزمان با حرکت کردن ماشین، سرش را بالا آورد و رو به رزي گفت " دیگه هیچ وقت مامان بابا و بابا بزرگ و نمیبینم؟"
رزی گلویش را صاف کرد و دستی روی موهای دختر کشید "اونا همیشه باهاتن. درست اینجا."
و دستش را روی قلب دختر گذاشت.حقه ای قدیمی که بیشتر بچه ها گولش را میخوردند. اگر از جهیون پرسیده بود، پسر میگفت نه قرار نیست دیگه ببینیشون اونا مردن ولی میخواستن تو زندگی کنی و برای همین هم با ما فرستادنت.
احتمالا دختر زیاد با شنیدن این حرف ها خوشحال نمیشد. پس همان بهتر که سؤالش را از رزی پرسید.
لوکاس آب نباتی را از جیبش درآورد و به مین جو داد که باعث شد دختر بخندد و دیگر سوالی نپرسد.
از کنار مرده ای رد شدند. جهیون از اینه دید که لیسا لحظه ای کنار مرده ایستاد و با شمشیرش سر او را زد. جنی سرش را برگرداند تا سر مرد که داشت رو آسفالت غلط میخورد را نبیند.
لیسا نگاهی به او انداخت " آهای اگه یه وقت روی من بالا بیاری کاری میکنم سرت مثل همون یارو رو آسفالت غلط بخوره. فهمیدی؟"
جنی سریع سر تکان داد و با حرکت کردن موتور حلقه دستانش را دور لیسا محکم تر کرد. در کنار او بودن به جنی احساس امنیت میداد. لیسا با آدم هایی که جنی در زندگی اش دیده بود؛ تفاوت داشت.
مادرش دکتر بود و پدرش فرمانده ای نظامی. زندگی جنی پر از نظم و اتفاقات پیش بینی شده بود. او به دبیرستان رفت. نمره هایش عالی بود. قرار بود به دانشگاه سئول برود و پزشکی بخواند. برای همه چیز برنامه ریزی کرده بود. هیچ وقت اتفاقی خارج از برنامه ریزی اش رخ نمیداد. ولی بعد دنیا به آخر رسید و جنی مجبور شد بدون دفتر برنامه ریزی اش فرار کند.
جنی فکر کرد اگر لیسا قبل از این اتفاقات او را میدید مسخره اش میکرد. لیسا دقیقا برعکس جنی بود. همیشه بر اساس غریزه اش حرکت میکرد. برای هیچ چیز برنامه نمیریخت. فقط کاری که میخواست را انجام میداد.
با متوقف شدن موتور جنی افکارش را دور کرد و به جاده چشم دوخت.
_چرا وایسادیم؟
لیسا به جلو اشاره کرد. جنی تمام تلاشش را کرد تا جیغ نکشد.جهیون از ماشین پیاده شد و به صحنه روبرویش خیره شد. مانع های فلزی و چوبی جاده را بسته بودند و کمی جلوتر گله ای مرده زیر آفتاب رژه میرفتند.
هیچ راهی برای رد شدن وجود نداشت.
پسر نفسش را بیرون داد و به لیسا گفت برگردد. دختر سر تکان داد و دور زد. جهیون هم سوار ماشین شد تا دوباره به طرف شهر برگردند. این آخرین باری بود که جاده را امتحان میکردند.
YOU ARE READING
my life for yours | jaerose
Science Fictionبعد از گذشت پنج سال بیماری ای که تو دنیا پخش شده نه تنها کم نشده بلکه تمام جهان رو به هم ریخته و جمعیت جهان رو نصف کرده. کشورها دور خودشون مرز کشیدن و آخرین تلاش ها برای کشف واکسن، باعث مرگ دو سوم کشور تلاش کننده شد. بیماری خودشو مدام تغییر میداد تا...