Johnny

106 35 23
                                    

قسمت پنجاه و چهارم
رزی پیشانی جهیون را بوسید و همچنان که دستش را گرفته بود، اجازه داد از روی تخت بلند شود.

_ باید یکم هوا بخورم.
رزی سر تکان داد "میخوای باهات بیام؟"
پسر لبخندی زد و دست دختر را کشید. رزی افتاد بغلش و بعد هردو خندیدند.

صدای در شنیده شد و جنی سراسیمه وارد اتاق شد. نفس نفس زنان بی‌سیمی را به طرف جهیون گرفت.
_ اونا...زنده ان... دوستان... زنده ان.

جهیون آب دهانش را قورت داد و بیسیم را گرفت.
_ جهیون؟
پسر با ناباوری نفسش را بیرون داد و گفت "خدای من... جانی نمیدونی چقدر از شنیدن صدات خوشحالم."

_ تو زنده ای... خدای من.... حالت خوبه ‌؟
جهیون با لبخندی روی لبش جواب داد "حالم خوبه. شما ها چی؟ چندتا از ماشینا رو بین راه دیدم. بقیه حالشون خوبه؟ جیوو چی؟ حالش خوبه؟"

_ آره.. آره... ما خوبیم... سه تا ماشین از دست دادیم ولی حالا اینجاییم. تو شهرک. دور تا دورش دیوار کشیده شده بود. فقط یه جا خرابی داشت. داریم شب و روز کار می‌کنیم تا درستش کنیم.... داری میای پیشمون مگه نه؟

جهیون نگاهی به لیسا که دم در ایستاده بود انداخت و گفت "آره، دارم میام. اگه بدون هیچ مشکلی حرکت کنیم احتمالا تا چند روز دیگه می‌رسیم."

_ خیل خب... منتظرت میمونیم. همه خیلی خوشحال میشن وقتی بفهمن زنده ای.

دو پسر خندیدند و جانی گفت "باید برم. مثل اینکه مهمون ناخونده جلوی دروازه داریم."

_ خیل خب، مراقب خودت باش.
صدا قطع شد و جهیون نفس راحتی کشید.
جنی با خوشحالی به طرف او رفت و ضربه ای به بازویش زد.
_ دوستات زنده ان. واقعا خبر فوق العاده ایه.

جهیون لبخندی به او زد. لیسا گفت " پس مثل اینکه بالاخره رفتنی شدیم. "

هر چهار نفر به طرف اتاق جیسو،تیانگ و لوکاس رفتند تا خبرشان را به آنها هم بگویند.
قرار بود دوباره حرکت کنند. و اینبار مطمئن بودند مقصدی برای رسیدن وجود داشت.

                         ...............
لوکاس و رزی مشغول جمع کردن آذوقه شان بودند. تیانگ و جیسو اسلحه ها و مهماتشان را چک می‌کردند. جنی و مین جو هم مشغول بررسی خانه بودند تا شاید چیز به درد بخوری برای برداشتن پیدا کنند.

تیانگ رو به همه گفت " به محض اینکه لیسا و جهیون برگشتن راه می افتیم."
لوکاس پرسید "اگه بنزین پیدا نکنن چی؟"
رزی چشم غره ای به او رفت "بهت گفتم انقد منفی بافی نکن. متاسفانه هر وقت به چیزی فکر میکنی اتفاق می افته پس میشه دهنت و ببندی؟"

لوکاس سر تکان داد و ادای زیپ کشیدن روی دهانش را درآورد.

صدای باز شدن در شنیده شد و لیسا نفس زنان وارد خانه شد" باید... بریم. همین الان."

وقتی همه با تعجب نگاهش کردند، دختر چشمانش را در کاسه چرخاند و فریاد زد" یه گله داره به این سمت حرکت میکنه. زود باشید باید ازشون جلو بیوفتیم."

و به سمت کیف اسلحه ها رفت و آن را برداشت. با این حرف همه عجله کردند و بعد از چند دقیقه همه آماده رفتن بودند.
لیسا و جنی با موتور جلوتر رفتند و جهیون درست پشت سرشان حرکت می‌کرد.
تا چند روز دیگر به خانه می‌رسیدند.

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now