Mr Cho

136 44 1
                                    

قسمت هفتم
رزي جرعه ای از بطری آبش خورد و آن را دوباره داخل کوله گذاشت.
باد می وزید و شاخه درختان کنار جاده را تکان می داد. ولی هوا به سردی شب گذشته نبود.
رزی که به هیچ وجه از سکوت خوشش نمی‌آمد؛ سرعت قدم هایش را بیشتر کرد تا به جهیون برسد.
وقتی به او رسید؛ دستش را جلو برد و دست جهیون را گرفت. دستش گرم بود. باعث می‌شد احساس امنیت کند.
_ ترسیدی؟
رزي نگاهش را به کف خیابان انداخت "یکم. اینجا خیلی ساکته."
جهیون انگشتانش را دور دست دختر حلقه کرد " پس باهام حرف بزن. درباره خودت بگو."
رزي شانه بالا انداخت " چیز زیادی برای گفتن نیست."
_ قبل از اینکه بیای اردوگاه ما کجا بودی؟
_ چهار سال تموم تو خونه مون دووم آوردیم. یه ساختمون دو طبقه داشتیم. طبقه اول سوپر مارکت بود و ما تو طبقه دوم زندگی می‌کردیم.
ولی وقتی آذوقه مون تموم شد؛ مامانم بلاخره از ساختمون رفت بیرون. چند ماه اینطوری زندگی می کردیم. مامانم میرفت و از خونه همسایه ها غذا برمی‌داشت. ولی بعد چند ماه دیگه غذایی نمونده بود. برای همین مجبور شدیم از خونه بیایم بیرون و یه جای دورتر دنبال غذا بگردیم. فکر کنم یک یا دو هفته ای همینکار رو کردیم. هرجا غذا پیدا میکردیم چند روز میموندیم. ولی بعد یه روز وقتی وارد یه خونه شدیم؛ یکی از اون هیولا ها مامانم رو گاز گرفت. بعد دو روز تمام داشتیم از دستشون فرار میکردیم. و بعدشم که رسیدیم به اردوگاه شما.
_ چطوری بعد از چهار سال تو خونه موندن دیوونه نشدی؟
رزي خندید " خودم هم نمیدونم."
جهیون به دختر نگاهی انداخت و سپس لبخندی زد.
_ تو چی؟ چطوری جون سالم به در بردی؟
پسر بعد از کمی تامل جواب داد " قبل از اینکه دولت تصمیم بگیره هواپیما هاش رو بفرسته تو شهر و هرجا رو دلش خواست بمبارون کنه؛ از خونه زدیم بیرون. از اون موقع تا زمانی که اون اردوگاه رو بسازیم مدام در حال سفر بودیم."
رزی سرش را پایین انداخت " بابت اردوگاهتون متاسفم."
جهیون سر تکان داد " اتفاق ناراحت کننده ای بود. من واقعا... "
حرفش را خورد و متوقف شد.
رزي به او نگاه کرد" چی شد؟ "
_ صدای مرده هاست.
رزي گوش هایش را تیز کرد. صدای خر خر از جای دوری می‌آمد.
جهیون مسیرش را به کنار جاده تغییر داد. پشت درخت کاجی ایستاد و اسلحه اش را بالا برد.
_ یکم دورتر یه پیچ هست. می‌بینیش؟
رزي سر تکان داد.
_ احتمالا صدا از اونجاست. امیدوارم بتونم با این دوربین یه چیزایی ببینم.
سپس اسلحه را بالا برد و مشغول نگاه کردن شد.
_ وای.... خدای من!
رزي آستین پسر را کشید " چی شده؟"
جهیون اسلحه را پایین آورد و با صدایی غمگین جواب داد " یه سانتافه مشکی. برای آقای چو و خانوادش بود. حالا آدمای توش دارن خورده میشن."
رزي سعی کرد حالش به هم نخورد.
جهیون دست دختر را گرفت "زود باش. باید از اینجا بریم."
به سمت جنگل کنار جاده تغییر مسیر دادند. از آنجا راهشان را ادامه می‌دادند.
........
از داستان خوشتون میاد؟ 😀

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now