Jiwoo

101 33 14
                                    

قسمت شصت و دوم
جنی با خوشحالی به دروازه آهنی بزرگ که برای ورود آنها باز شده بود، خیره شد.
_ باورم نمیشه بالاخره بهش رسیدیم.
لیسا نگاهی به او انداخت و با دیدن چشمان گشاد شده اش لبخند زد.

ماشین وارد شهرک شد. لوکاس و مین جو سرهایشان را به شیشه چسباندند و با دیدن زنده ها خنده ای سر دادند.

ساختمان ها تقریبا سالم بود. مردم همه جا بودند و مثل قدیم زندگی می‌کردند. مثل زمانی که نیاز نبود به فکر فرار از مرده ها باشند.

ماشین کنار قدیمی ترین ساختمان ایستاد و جهیون اولین نفر پیاده شد. با پیاده شدن پسر جوان توجه مردم به سمتشان جلب شد. مردم با لبخند جهیون را نشان می‌دادند. خیلی ها برایش سر تکان دادند. بعضی ها هم برایش دست تکان دادند.

ولی بین همه آنها دختر جوانی با دیدن او اسمش را فریاد زد و به طرفش دوید.

جهیون با خنده دختر را بغل کرد.
دختر که صدایش برای لیسا آشنا بود، با خوشحالی گفت "میدونستم برمیگردی."
جانی با خنده دختر را از جهیون جدا کرد.
_ خیل خب دیگه بسه خفه اش کردی. بزار نفس بکشه!

دختر که موهایش هایلایت قرمز داشت، به طرف گروه کوچک برگشت.
_ میبینم که با خودت مهمونم آوردی.
دختر با دیدن رزی لبخندش را خورد و چشمانش را روی او قفل کرد. به او نزدیک شد.
رزی آب دهانش را قورت داد و قدمی عقب رفت.

لیسا دستش را سمت قبضه شمشیرش برد. کسی حق نداشت به رزی صدمه ای بزند. مهم نبود دوست جهیون باشد یا هرکس دیگری.

ولی دختر فقط دستانش را روی شانه رزی گذاشت و گفت " و میبینم که دختره رو هم نجات دادی."
نگاهش را بالاخره از روی رزی برداشت و به جهیون دوخت. لبخندی زد و شستش را بالا آورد.
_ کارت واقعا درسته!

جهیون خنده ای کرد.
_ پس چطوره این دوست کار درست و دوستاش و ببری یه چیزی بخورن؟
جیوو سر تکان داد " نه قبل از اینکه یه آبی به سر و صورتتون بزنین. هیچ کس اینطوری نمیره سر میز غذا."
و بعد به راه افتاد و به دیگران گفت دنبالش بروند.

                           ............
جیوو در اتاق را باز کرد و با سبدی لباس تمیز وارد اتاق شد. دختر ها خودشان را تمیز کرده بودند.

جیوو سبد را روی تخت گذاشت و به آنها نگاه کرد" هروقت لباس پوشیدین بیاین بیرون تا ببرمتون سالن غذا خوری."
جنی با تعجب به او نگاه کرد "شما یه سالن غذا خوری دارین؟"
_ آره خب، یه رستوران تو شهرک بود و ما هم ازش به عنوان سالن غذاخوری استفاده می کنیم.

لیسا تاپ مشکی اش را درآورد که باعث شد جنی سرخ شود و سرش را پایین بیاندازد.

_ ببینم همه اتاقا همین شکلی ان؟ با تخت و دستشویی و همه چیز... مثل اتاق هتل؟
جیوو لبخندی زد" معلومه که نه. توی هر اردوگاه یه ساختمون و اختصاص میدیم به مقر فرماندهی. این ساختمون هم بهترین جا برای اینکار بود. این اتاقم در واقع برای فرمانده است. برای جهیونه."

لیسا  نیشخندی زد "خیل خب گرفتم. ببینم اونی که پشت بیسیم باهاش حرف زدم تو بودی؟"

جیوو سر تکان داد.

_ از رنگ موهات خوشم میاد.
جنی بدون فکر گفت. جیوو لبخندی زد و گفت" منم ازشون خوشم میاد. بیرون میبینمتون. "
و از اتاق بیرون رفت.

لیسا نگاهی به جنی انداخت" چرا باید یهو بهش بگی از رنگ موهاش خوشت میاد؟ "

جنی شانه بالا انداخت" خب قشنگ بودن... حالا میشه اونوری شی؟ میخوام لباسم و عوض کنم."

لیسا نفسش را بیرون داد و برگشت. بعد از چند دقیقه هر چهار نفرشان حاضر بودند تا اولین وعده غذایی‌شان را در خانه جدیدشان بخورند.

                    .....
نظرتون راجع به خونه ی جدیدشون و جیوو چیه؟ 😃

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now