Her, And Only Her

134 36 0
                                    

قسمت بیستم
جانی با خشم دستی لای موهایش کشید و به بیسیم توی دستش خیره شد. یک ماشین دیگر را از دست داده بودند. یک خانواده دیگر.
جیوو دستش را روی شانه او گذاشت"مردم ترسیدن. بهتره زودتر حرکت کنیم."
دو فرمانده نگاهی به هم انداختند. بعد از اینکه از شهر خارج شدند؛ یک ماشین را از دست دادند. بعد از ان ماشینی دیگر و حالا هم ماشینی دیگر.
یک هفته گذشته بود و هنوز به مقصد نرسیده بودند. توقف هایشان زیاد بود. آدم ها زیاد بودند و هرگاه ماشینی میخواست توقف کند؛ همه شان مجبور می‌شدند توقف کنند. چند بار بنزین کم آوردند. چند بار با گله ی مرده ها روبرو شدند. هر شب هم مجبور بودند بعد از تاریکی هوا جایی متوقف شوند. چون راننده ها خسته می‌شدند و رانندگی در تاریکی هم خطرناک بود.
پسر نفسش را بیرون داد و به جیوو گفت "نمیدونم جهیون چطوری همه اینکارا رو می‌کرد. اگه اینجا بود همه چیز خوب پیش می‌رفت."
جیوو نگاهش را پایین انداخت "آره. ولی الان که نیست. ما هم وظیفه داریم مردممون رو به پناهگاه برسونیم. اونجا رو آماده کنیم تا جهیون هم بهمون برسه."
جانی خنده ای عصبی کرد "ولی اگه بمیره چی؟ اگه هيچوقت بهمون نرسه... اصلا اگه همین الان که داریم حرف می‌زنیم مرده باشه چی؟"
جیوو دستی لای موهای بلندش کشید" زنده است. مطمئنم که زنده است. داره میاد پیشمون. "
جانی نفسش را بیرون داد. در دل به هر درگاهی دعا کرد که حرف های جیوو درست باشد. که جهیون زنده باشد.
یک سال و نیم پیش وقتی داشت از دست چند مرده به طرف پناهگاهی فرار می‌کرد؛ جهیون نجاتش داده بود. بعد باهم جیوو را پیدا کرده بودند و چند ماهی باهم سفر می‌کردند.
صدای آقای کانگ او را از فکرهایش دور کرد.
_ باید حرکت کنیم. اون گله ای که ازشون رد شدیم ممکنه دنبالمون بیان.
جانی سر تکان داد و به طرف ماشین خودشان که جلوتر از همه حرکت می‌کرد رفت. باید به شهرک می‌رسیدند یا به زندان. فرقی نمی‌کرد. باید به مقصدی می‌رسیدند. همه چیز را آماده می‌کردند و منتظر جهیون می‌ماندند.
                        ........................
از کنار مرده ای رد شدند و به حرکتشان ادامه دادند.
هوا تاریک شده بود. کل روز را بدون هیچ مشکلی رانندگی کرده بود و حالا نیاز داشتند جایی برای شب ماندن پیدا کنند.
رزی خمیازه ای کشید و به اطراف جاده نگاه کرد. درخت ها تنها چیزی بودند که میدید.
سرعت ماشین کم شد و جهیون فرمان را چرخاند.
وارد جاده ای خاکی شدند.
دختر نمی‌دانست چرا مسیرشان را عوض کردند یا به کجا می‌روند. برایش مهم هم نبود. جهیون می دانست دارد چه کار می‌کند.
وقتی وارد شهر شدند؛به به جهیون نگاهی انداخت و پرسید "به نظرت چقدر دیگه زنده میمونه؟"
جهیون که می‌دانست سوال درباره لیسا است جواب داد" نمیدونم. ولی امیدوارم انقدر عاقل باشه که همین امشب دنبالمون بیاد."
رزی نفسش را بیرون داد و به لیسا فکر کرد. کاش بیشتر سعی می‌کرد متقاعدش کند.
ماشین کنار خانه تک طبقه ای متوقف شد.
هردو پیاده شدند و کوله هایشان را پشت خود انداختند.
اول جهیون وارد خانه شد.
به سالن به هم ریخته خانه نگاهی انداخت و به طرف آشپز خانه رفت. مرده ای آنجا نبود.
به طرف راه پله رفت و لوله تفنگ را به میله ها کوبيد.
صدای خرخر بلند شد و مرده ای بالای راه پله ظاهر شد. با قدم هایی کج و کوله تلاش می‌کرد از پله ها پایین بیاید.
جهیون اسلحه را به سمتش گرفت و شلیک کرد. زن همانجا بالای پله ها روی زمین افتاد.
ولی صدای خرخر هنوز قطع نشده بود.
رزی زمزمه کرد "هنوز زنده است؟"
پسر سر تکان داد "این یکی مرده. احتمالا یکی دیگه اون بالا هست که گیر کرده."
به در بسته خانه نگاهی انداخت و گفت "میرم بالا خلاصش کنم. میتونی اون میزو بکشی پشت در؟"
رزی  سر تکان داد.
جهیون هم از پله ها بالا رفت. از کنار زن رد شد و به اتاقی رسید که صدا ازش می‌آمد.
در را باز کرد و مرده را دید.
دختر کوچکی بود. احتمالا هفت یا هشت ساله.
دستش را با طناب به میله های تختش بسته بودند.
جهیون نفسش را بیرون داد و شلیک کرد.
در را پشت سرش بست و به طبقه پایین رفت.
رزی با خوشحالی دست او را گرفت و به آشپزخانه برد "ببین چی پیدا کردم. یه یخچال مسافرتی توی آشپزخونه هست و توش پر از بطری آبه."
جهیون به یخچال نگاه کرد. احتمالا زن و دختر بچه به تازگی مرده بودند.
لبخند کمرنگی به رزی زد و به سالن برگشت. خانه تقریبا تاریک بود.
جهیون روی مبل سه نفره که جلوی تلویزیون بود نشست.
کمی بعد دختر کنار او نشست و گفت" حالت خوبه؟ "
جهیون سرش را تکان داد" خوبم."
رزی کمی به او نزدیک تر شد " آخه معمولا از پیدا کردن آب و غذا خوشحال میشی. ولی الان هیچی نگفتی. به چی فکر می کنی؟"
پسر نگاهش را به زمین دوخت. اشکالی نداشت اگر کمی با رزی  درد و دل کند. داشت؟
نفسش را بیرون داد و گفت" فقط یاد برادرم افتادم."
دختر دستش را روی دست او گذاشت "میخوای... راجع بهش حرف بزنیم؟... یا میخوای اصلا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم تا حواست پرت شه؟ "
جهیون بالاخره به دختر نگاه کرد. میخواست راجع بهش حرف بزند؟ نه. نمی‌خواست. نمی‌خواست راجع به برادرش حرف بزند. با دیدن دختر کوچک و کاری که مادرش کرده بود ( بستن او به تخت تا مجبور نباشد بکشدش) یاد برادرش، دوستانش و اتفاقات داخل آن پناهگاه افتاد. صورت همه شان را شب ها در خواب میدید و صداهایشان را در بیداری میشنید.
نمی‌خواست راجع بهشان حرف بزند. فقط میخواست فراموششان کند.
به چشمان منتظر رزی خیره شد "میخوام حواسم پرت شه."
دختر سر تکان داد ولی قبل از اینکه بتواند حرف بزند؛ جهیون لب هایش را بوسید.
کمر دختر را گرفت و او را روی پاهایش نشاند.
رزی چشمانش را بست و دستانش را دور گردن او حلقه کرد.
جهیون با دست چپش گردن دختر را گرفت و لب هایش را روی لب های او تکان داد.
دست دیگرش را از زیر بلیز دختر رد کرد و روی بدنش گذاشت.
سپس سرش را عقب کشید و به دختر اجازه داد نفس بکشد.
بعد از چند بار نفس زدن دختر، جهیون با دستی که روی بدن دختر بود او را به طرف خودش کشید. سرش را جلو برد و دوباره او را بوسید. این بار محکم تر از قبل.
رزی یقه پسر را چنگ زد و چشمانش را بست.
جهیون بدون لحظه ای متوقف شدن؛ دختر را به سمت دسته مبل حرکت داد.
وقتی رزی  سرش را روی دسته گذاشت، خودش را از پسر جدا کرد تا دوباره نفس بکشد.
جهیون ولی متوقف نشد.
دستش را روی بدن دختر حرکت داد و با دست دیگرش موهای بلند دختر را عقب زد. سرش را جلو برد و لب هایش را روی گردن دختر کشید.
رزی ناله ای کرد و به بازوی پسر چنگ انداخت.
جهیون نمی‌توانست به چیز دیگری فکر کند. چشمانش فقط دختر را می‌دید و این همان چیزی بود که می‌خواست.
                      .....
حرفی، سخنی، نظری؟😀

my life for yours | jaeroseTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang