قسمت هشتم
صدای جیرجیرک ها از دور می آمد. رزي نگاهی به اطرافش انداخت.
داخل یک مغازه بودند. از قفسه های به هم ریخته و کتاب هایی که روی زمین افتاده بودند؛ میشد حدس زد فروشگاه کتاب بوده است.
رزي سعی کرد به دوران قبل از بیماری فکر نکند. زمانی که مردم برای خریدن کتاب به اینجا می آمده اند و احتمالا هیچ وقت هم به ذهنشان خطور نمیکرده که روزی مجبور شوند از ورق های کتاب برای آتش درست کردند استفاده کنند.
جهیون با ورق کتاب ها، آتشی درست کرده بود تا کمی گرم شوند.
کرکره های مغازه را کشیده بودند تا توجه مرده ها را جلب نکنند.
وقتی جهیون بالاخره کنار رزي نشست؛ دختر به سمت او برگشت " به خاطر افرادت متاسفم."
جهیون لبخند کمرنگی زد "هممون به هر حال یه روز میمیریم. فقط دعا میکنیم کاش به دست مرده ها این اتفاق نیوفته."
دختر سر تکان داد" راستی، ما دقیقا قراره کجا بریم؟"
_ به سمت شمال. باید خودمون رو به یه شهرک برسونیم. شاید هم یه زندان.
رزي سرش را به قفسه پشت سرش تکیه داد " خدای من... فکر نمیکردم چیزی بتونه سفت تر از دیوار باشه! ولی این قفسه ها واقعا سر آدمو درد میارن."
پسر خندید و اسلحه اش را کنارش روی زمین گذاشت.
سپس دستش را پشت گردن دختر انداخت و سرش را به طرف شانه اش کج کرد.
رزي بدون اینکه سرش را از روی شانه او بردارد؛ با تعجب به چشمان پسر خیره شد.
_ اینطوری نگام نکن. اگه قراره تا پناهگاه باهم باشیم بهتره باهم دیگه مهربون رفتار کنیم.
رزي خندید" همیشه انقدر مهربون بودی؟ حتی قبل از این بیماری؟ "
جهیون شانه بالا انداخت" فقط دلم میخواد آدما رو نجات بدم. "
رزي به او خیره شد" چرا؟ "
پسر نفسش را بیرون داد و سعی کرد از یادآوری خاطرات گذشته خودداری کند.
_ نمیخوای بخوابی؟
رزي که متوجه شد پسر دنبال عوض کردن بحث است؛ لبخند ریزی زد" بهم گفتی اگه از اون ساختمون زنده بیایم بیرون برام تعریف میکنی چطوری زنده موندی. "
پسر به چشمان قهوه ای او خیره شد " قرار نیست بیخیال این موضوع بشی نه؟"
دختر سر تکان داد "من همه چیزو بهت گفتم. ولی تنها چیزی که من از تو میدونم اسمته و این که جونم رو نجات دادی. "
جهیون نگاهش را از دختر گرفت و به سقف چشم دوخت" آدمای زیادی رو از دست دادم. وقتی بمباران دولت شروع شد؛ با برادرم توی بیمارستان بودیم. سریع از اونجا اومدیم بیرون تا بتونیم از شهر خارج بشیم. توی بزرگراه ترافیک شده بود. بعد از چند ساعت فهمیدیم هیچ راه فراری نیست. فهمیده بودیم این اتفاق فقط تو شهر ما نیوفتاده. فهمیدیم هر جا بریم وضع همینه. تو اون بزرگراه دوستای زیادی پیدا کردیم. تقریبا یه گروه 20 نفره. رفتیم سمت جنگل و چند ماهی اونجا کمپ زدیم ولی بعد از اونجا مدام در حال حرکت بودیم. سه سال اینطوری زندگی کردیم. از بیست و هفت نفر فقط شونزده نفر مونده بودن. بعد یه روز از رادیو یه ماشین یه چیزی شنیدیم. صدای ی آدم. پشت سر هم یه آدرس رو تکرار میکرد. میگفت یه پناهگاه هست که میتونیم توش زندگی کنیم. یه جا که دیگه مجبور نباشیم همش در حال سفر باشیم. هممون موافق بودیم که باید بریم اونجا. نزدیک یه هفته طول کشید تا پیداش کنیم. یه پناهگاه زیرزمینی بود... "
جهیون دهانش را بست. سعی کرد به تصاویری که مدام جلوی چشمش تکرار میشدند؛ بی توجه باشد.
_ چی شد؟ اونجا واقعا یه پناهگاه بود؟
پسر سر تکان داد" همه آدماش مرده بودند. چیزی که تو رادیو پخش میشد فقط یه نوار ضبط شده بود. "
رزي با ناراحتی نفسش را بیرون داد" حتما خیلی نا امید شدین."
جهیون به او نگاه کرد و سر تکان داد. نا امید بهترین کلمه برای توصیف حال آن زمانش بود. به رزي حقیقت را گفته بود. اما نه همه اش را. اتفاقات خیلی بیشتری در آن پناهگاه رخ داده بود. اتفاقاتی که جهیون را به آدمی که الان بود تبدیل کرده بودند. اتفاقاتی که پسر بیشتر شب ها کابوسشان را میدید.
قرار نبود درباره آن ها با دختر حرف بزند. همانطور که درباره شان نه با جانی نه جیوو و نه هیچ کس دیگر حرف نزده بود.
چشمانش را بست و سعی کرد کمی بخوابد. حداقل تا قبل از اینکه کابوس هایش دوباره به سراغش بیایند.
فردا راه درازی در پیش داشتند و جهیون ماموریتی داشت. باید خودش و دختر را به سلامت به اردوگاه میرساند.
باید کاری که قبلا بارها در آن شکست خورده بود را اینبار درست انجام میداد. باید از آن رزی محافظت میکرد. کاری که نتوانست در قبال مادرش، برادرش و همه دوستانش انجام دهد.
____________________________
ببخشید که این پارت یکم دیر شد🥺
امیدوارم ازش خوشتون بیاد ☺️
YOU ARE READING
my life for yours | jaerose
Science Fictionبعد از گذشت پنج سال بیماری ای که تو دنیا پخش شده نه تنها کم نشده بلکه تمام جهان رو به هم ریخته و جمعیت جهان رو نصف کرده. کشورها دور خودشون مرز کشیدن و آخرین تلاش ها برای کشف واکسن، باعث مرگ دو سوم کشور تلاش کننده شد. بیماری خودشو مدام تغییر میداد تا...