Not Fine

100 39 36
                                    

قسمت چهل و هشتم
مین جو گونه جنی را بوسید و همراه جیسو به طبقه دوم رفت.

جنی در را باز کرد و کنار لیسا روی پله دم در نشست. ژاکتش را دور خودش محکم کرد و گفت " واقعا به نظرت افراد جهیون مرده ان؟"
دختر نفسش را بیرون داد "نه. نمیخواستم اینطوری باهاش حرف بزنم... فقط یهو از دهنم پرید چون واقعا فکر میکنم باید احتمالات و در نظر بگیریم و اینکه ما واقعا میتونیم یه مدت اینجا بمونیم. من... راستش زیاد به بی خانمان بودن عادت ندارم! "

جنی نیشخندی زد" اینطوری نیست که ما از آواره بودن خوشمون بیاد. هیچ وقت جای امنی برای موندن پیدا نکردیم. همیشه مجبور بودیم درحال حرکت باشیم تا شب زیر یه سقف بخوابیم و غذایی برای خوردن داشته باشیم. و البته زنده بمونیم. "

دختر زانوهایش را بغل کرد و سرش را پایین انداخت.
لیسا نگاهی به او انداخت" حالت خوبه؟ "
جنی با بغض گفت" نه زیاد. "

نگاهی به لیسا انداخت و ادامه داد" میدونم... میدونم هممون آدمایی رو از دست دادیم. میدونم باید هرجور شده ادامه بدیم ولی...ولی من دلم براش تنگ شده. به هر چیزی که فکر میکنم آخرش به برادرم ختم میشه. هیچ وقت فکر نمیکردم اونی که قراره زنده بمونه من باشم برای همین... هیچ وقت هم فکر نکرده بودم که مجبور میشم بدون اون زندگی کنم. بعضی وقتا میترسم... از اینکه... از اینکه بدون چه بلایی قراره سرم بیاد... "

اشک هایش گونه هایش را خیس کردند. دختر صورتش را بین زانوهایش پنهان کرد.
لیسا آهی کشید. او حرف های دختر را به خوبی می‌فهمید. ترسی که او داشت را قبلا تجربه کرده بود. ولی هیچ وقت به اندازه جنی شجاع نبود. او در همان خانه ای که پر از خاطرات سو مین بود، مانده و بیخیال زندگی اش شده بود. منتظر بود تا مرگ به دام بندازتش و حتی وقتی جهیون و رزی پیشش آمدند، نزدیک بود به شانسش پشت کند.

نفسش را بیرون داد و به طرف جنی رفت. دختر را در آغوش کشید و گذاشت هرچقدر می‌خواهد اشک بریزد. جنی به کت او چنگ زد و سرش را در سینه دختر پنهان کرد.

لیسا آرام دستش را روی موهای او کشید. کاش زمانی که داشت برای سو مین عزاداری می‌کرد، کسی بود که اینطور در آغوش بکشدش.

جنی سرش را بالا آورد. چشم های خیسش باعث شد لیسا بیخیال فکر کردن به سو مین بشود. چون در آن زمان چشم های جنی تنها چیزی بود که میدید.

_ با این موضوع کنار اومدن چقدر طول می کشه؟
لیسا نفسش را بیرون داد " هیچ وقت باهاش کنار نمیای. فقط یاد میگیری به نبودنش عادت کنی."

دختر سرش را پایین انداخت و به زمین خیره شد "فکر میکردم کسی که نمیتونه تو این اوضاع زنده بمونه منم. ولی اون... اون..."
چشمانش را بست و دستانش را مشت کرد.

لیسا صورت دختر را قاب گرفت و لبخندی زد" چرا نمیری یکم استراحت کنی؟ "
دختر سریع سر تکان داد" نمیرم. بهت گفتم امشب اینجا میمونم پس زیر حرفم نمیزنم. "

لیسا سر تکان داد. جنی اشک هایش را پاک کرد و بی صدا کنار دختر نشست.
جنی برای استراحت کردن نرفت ولی طولی نکشید که سرش روی شانه لیسا افتاد و کنار و او به خواب رفت.

                     .....
دلم واسه جنی میسوزه 😢
حواسم هست کلی طول میکشه تا به 6 تا ووت برسیما 😒

my life for yours | jaeroseWhere stories live. Discover now