How We Bacame Friends

109 33 23
                                    

قسمت شصت و سوم
جهیون وارد سالن غذاخوری شد و همه سرها به سمتش برگشت.

بعضی ها برایش سوت کشیدند. چند نفری برایش بلند شدند تا بغلش کنند. چند نفر هم به بازویش زدند و گفتند از برگشتنش خوشحالند.
فرمانده جوان از کنار همه شان رد شد تا به میز کنار دیوار برسد و کنار گروه کوچکش بنشیند.

جیوو و جانی هم کنارش نشستند. جانی نگاهی به ان هفت نفر انداخت و با لبخند گفت "از خودتون پذیرایی کنید."

و. خودش اولین نفر مشغول خوردن شد.
بعد از او لیسا قاشقش را برداشت و پر از برنج کرد.

جیوو کمی از برنج خودش را برای جهیون ریخت و گفت "زود باش بخور دیگه. چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا انقدر کم غذا کشیدی؟ تو همیشه خیلی بیشتر از این میخوری!"

جهیون خنده ای کرد و گفت" ولی تا جایی که من یادمه اونی که همیشه گشنشه تویی."

جانی و جهیون خندیدند. جیوو چشم غره ای به آن دو رفت و برنجی که برای پسر ریخته بود را برگرداند.

جانی سعس کرد خنده اش را تمام کند و رو به دیگران که انگار معذب بودند گفت" خب چی شد که هر کدومتون جهیون و دیدید؟"
لیسا برنجش را قورت داد و گفت" جونش و نجات دادم. "

جهیون با ناباوری نفسش را بیرون داد " بهت گفتم خودم از پسش برمیومدم."
دختر شانه بالا انداخت "نمیتونی این حقیقت که من جونت و نجات دادم و نادیده بگیری." و به خوردن ادامه داد.

جیوو سر تکان داد" کم کم داره از این دختره خوشم میاد. آدمای کمی پیدا میشن که جهیون و نجات بدن. معمولا اون کسیهه بقیه رو نجات میده. "

جانی و جیوو خندیدند. دختر مو قرمز دوباره نگاهی به آدم های دور میز انداخت و با دیدن رزی که کنارش نشسته بود گفت "اوه خدای من... بیشتر غذا بخور. پوست استخون شدی. میخوای بازم برات پوره سیب زمینی بیارم؟ برنج چی، میخوای؟ "

دختر آرام سر تکان داد و جرعه ای از لیوان آبش خورد.
_ انقدر اذیتش نکن جیوو، بزار هرچقدر میخواد بخوره. همه که مثل تو شکمو نیستن.

جانی به حرف دوستش خندید و جیوو دوباره به دو پسر چشم غره رفت.

تیانگ که تا آن لحظه حرفی نزده بود، گفت" خب شما سه تا چطور باهم آشنا شدین؟"
جانی نفسش را بیرون داد و گفت "اون جونمو نجات داد. بعدش دوتایی جون جیوو رو نجات دادیم و بعدش باهم دوست شدیم. همینقدر راحت و آسون!"

لوکاس خنده ای کرد "مثل اینکه هممون همینطوری باهاش آشنا شدیم. شماها رو نجات داده، ماهارم نجات داده، رزی رو هم نجات داده. فکر کنم فقط لیسا داستانی برای تعریف کردن داشت. "

همه خندیدند و جیوو گفت" خب، ببینم این خانوم کوچولو خواهر کدومتونه؟ "
جیسو نگاهی به مین جو انداخت و گفت " درواقع هیچ. کدوممون. "
مین. جو اخمی کرد و گفت" ولی لوکاس گفت میتونم برادر صداش کنم. "
لوکاس لپ دختر را کشید و گفت" البته که میتونی. "

قبل از اینکه کسی حرف دیگری بزند، مردی میانسال به میزشان نزدیک شد.
_ پس واقعا برگشتنی.
جهیون با دیدن آقای کانگ، از جایش بلند شد و لبخند زد" به این راحتیا کشته بشو نیستم. "

مرد خندید و ضربه ای به شانه پسر زد.
_ خوشحالم که اینجایی. اتفاقا یه موضوعی هم هست که باید بدونی. یه چیزی که تو گشت امروز صبح دیدم.
جهیون سر تکان داد "میتونیم بریم یه جا راجع بهش حرف بزنیم..."
مرد لبخندی زد "امروز و استراحت کن. شاید فردا درباره اش حرف بزنیم. بالاخره تو هم به استراحت نیاز داری."

پسر جوان لبخندی زد و بعد از رفتن او دوباره روی صندلی اش نشست.
جیوو که تقریبا برنجش را تمام کرده بود گفت "خب کی دلش میخواد بعد از ناهار با جیوو به گردش دور کمپ بره؟"
همه دستشان را بالا بردند حتی لیسا.
جهیون و جانی نگاهی به انداختند و خندیدند. جیوو قرار بود کل روز برای افراد جدیدشان حرف بزند.

.........
از فرندشیپ این سه‌تا (جهیون، جانی، جیوو) خیلی خوشم میاد. خودم و خواهرم 3j صداشون می‌کنیم 😂😂

my life for yours | jaeroseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora